اپیزود 15

به من بگو کی هستم؟

اشتراک‌گذاری:
تلگرام
واتساپ
توییتر

الکس لویس در هجده سالگی بخاطر یک سانحه رانندگی حافظه اش را از دست داد. برادر دوقلویش مارکوس از آن به بعد به الکس کمک کرد تا او حافظه اش را باز یابد. اما برای سالها مارکوس تلاش کرد حقایقی در مورد کودکی خود و برادرش را از او پنهان کند. حقایقی در مورد آزار جنسی که در زمان کودکی دیده بودند.

شنیدن این اپیزود برای همه کسانیکه فرزند دارند توصیه میشود.

Tell Me Who I Am? Ed Perkins, 86 min, Netflix, 2019


ظلمات شب بود. یک شب تاریک در سال .۱۹۸۲ یه جاده‌ خلوت و متروکه در اطراف شهر ساسکس «Sussex» انگلیس. یه موتور سوار تنها با سرعت تمام به سمت مقصدش در حال حرکته. مسیر، یه جاده‌ خیلی باریک و پر پیچ و خمه. سر و صدای زیادی هم از موتور به گوش میاد و هر لحظه بیشتر و بیشتر میشه. راننده‌ موتور انگار که خیلی عجله داره و بی‌محابا بیشتر و بیشتر گاز میده. اما ناگهان اتفاقی که نباید میوفته و موتورسوار تعادلش رو در اون جاده‌ متروکه از دست میده و یه سانحه‌ دلخراش پیش میاد.

شدت ضربه خیلی زیاد بود. الکس لویس «Alex Lewis» هیجده ساله راکب همان موتور خیلی خوش شانس بود که در جا کشته نشد. اما بجاش به کما رفت. کلاه ایمنی که روی سر الکس بود، قبل از اینکه به زمین بخوره از سرش در آمده بود و وقتی که به زمین خورد، ضربه مستقیم به سر الکس برخورد کرد. به خاطر همین در کما بود و دکترا هنوز نمی‌دونستن که همچین ضربه‌ مهیبی چه آسیب‌هایی به مغزش می‌تونه بزنه. الکس چند هفته در کما با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد تا اینکه بالاخره معجزه اتفاق افتاد و چشم‌هاش رو باز کرد

سلام من پیمان بشردوست هستم. یه آدم علاقه‌مند به فیلم‌های مستند و اینجا در پادکست داکس فیلم‌های مستندی که می‌بینم رو تعریف می‌کنم.

در این اپیزود صحبت‌هایی مطرح میشه که مناسب کودکان نیست. پس اگه کودکی در اطرافتون هست، همین الان قطع کنید و به تنهایی یا با استفاده از هدفون این اپیزود رو گوش کنید.

بخش اول: الکس.

یادم میاد وقتی که چشمام باز کردم یه نگاهی به دور و بر اتاق انداختم. داشتم تلاش می‌کردم که این رو هضم کنم که یعنی کجا هستم؟ یه دفعه یه چهره‌ آشنا دیدم. برادر دوقلو مارکوس بود. سریع شناختش. مارکوس اومد پیشم. گفت الکس من هستم. منم بهش گفتم سلام مارکوس. هنوز نمی‌دونستم دور و برم چه خبره. ولی این مطمئن بودم که این برادرمه و من می‌تونم صددرصد بهش اعتماد کنم. یه دفعه متوجه حضور یه خانم شدم. از بقیه‌ آدمایی که تو اتاق بودن به تخت من نزدیک‌تر شده بود. خیلی عصبی به نظر میومد. انگار شوکه شده بود از اینکه من به هوش اومدم.

گفت سلام سلام! به هوش اومدی؟ به هوش اومدی؟ حالت چطوره؟ منم. منم. داشتم فکر می‌کردم که من نمی‌دونم چطور و نمی‌دونم که تو کی هستی اصلا. خانوم گفت منو یادت می‌یاد؟ حتما من و یادت می‌یاد. حتما من و یادت میاد. همینطور تکرار می‌کرد. به مارکوس گفتم این خانم کیه؟ گفت مادرمون. واقعا نمی‌دونی کیه؟ گفتم نه.

گفت پس ببینم می‌تونی خودت کی هستی؟ اسمت چیه؟ اینو که گفت به خودم اومدم. متوجه شدم که نه انگار هیچی نمی‌دونم. نمی‌دونستم کجا هستم. نمی‌دونستم که کجا زندگی می‌کنم. نمی‌دونستم که چه اتفاقی برام افتاده. حتی اسم خودم هم نمی‌دونستم. همه چی از حافظه پاک شده بود. هیچ چیزی رو به یاد نداشتم. فقط می‌دونستم که این آدم برادرمه و اسمش هست مارکوس. هیچ چیزی رو به یاد نداشتم. انگار که همه چیز تو زندگیت رو از دست دادی. جلوت فقط یه بوم سفید و دست‌نخورده‌ای نقاشی هست و تازه باید شروع کنی که روی اون بوم خالی تصویر خلق بکنی.

تصور کن همچین چیزی چقدر می‌تونه وحشتناک باشه. بعد از چند هفته، مادرم اومد دنبالم بیمارستان که من و ببره خونه تا سوار ماشین بشیم. سه چهار بار دیگه هم ازم پرسید. من یادم میاد که من کی هستم دیگه مگه نه؟ و من گفتم که نه یادم نمیاد. پرسیدم کجا داریم می‌ریم؟ گفت داریم میریم خونه. منم انگار که با یه غریبه توی ماشین نشستم و داریم میریم یه جایی. اصلا تو باغ نبودم که کجا داریم میریم.

الکس و مارکوس
الکس و مارکوس

رسیدیم به یه خونه. بهم گفتن که اینجا خونه‌ت هست. اینجا همون جایی که هجده سال عمر تو اینجا زندگی کردی. وارد یه خونه‌ خیلی بزرگ شدیم که حیاط خیلی بزرگی هم داشت. یه خونه‌ بزرگ و قدیمی که برام یه حالت دلهره‌آور داشت. انگار که وسط مه گم شده باشم. اصلا نمی‌دونستم کجا هستم. هیچ چیزی نمی‌دونستم. هجده سالم بود. اما کارایی مغزم اندازه‌ یه بچه‌ نه ساله شده بود.

برادرم مارکوس شروع کرد به معرفی خونه. جلوی آشپزخونه وایستاد گفت اینجا آشپزخونه‌ست. رفت جلوی توالت وایستاد. گفت اینجا توالته و بعد اتاق خواب رو نشون داد و گفت ببین اینجا اتاق خواب ماست. تو توی تخت سمت چپ می‌خوابی. من تخت سمت راست می‌خوابم. مغزم خالی خالی بود. آدما همیشه یادشون که مدرسشون کجا بوده. تعطیلات رو کجا می‌رفتن. اولین بار که از دوچرخه افتادن کی بوده؟ اولین باری که عاشق شدن کی بوده؟ اولین باری که معشوقشون رو بوسیدن کی بوده؟ مجموعه همه‌ این چیزا هست که اصلا شخصیت و هویت آدمو تشکیل میده. اما من هیچ چیزی یادم نمیومد.

از اون طرفم حتی پدر و مادرم نمی‌دونستن که با من چطور رفتار کنن. این یه موقعیتی نبود که هر روز واسه هر آدمی پیش بیاد و بدونند که با یه همچین آدمی باید چیکار کرد؟ بعد تازه پدرم یه آدمی بود که سعی می‌کرد که فاصلش رو هم با من حفظ کنه. حتی من رو بغل نکرد یا نبوسید. عین غریبه‌ها فقط به من دست داد. خودش معرفی کرد و گفت من پدرت هستم. قبلشم حتی بیمارستانم نیومده بود. مادرم اصلا نمی‌خواست قبول کنه که من حافظم از دست دادم و نمی‌تونم بشناسمش. طبیعیه که همچین چیزی دل هر مادری می‌شکنه.

من باید گلیم خود رو از آب می‌کشیدم بیرون. بدون هیچ حمایتی از طرف خونواده. البته غیر از برادرم مارکوس. مارکوس متوجه بود که داره چه برای من می‌گذره؟ لازم نبود حتی حرفی بهش بزنم. خودش می‌دونست. نمی‌ذاشت حتی معذب بشم. هر چیزی که لازم داشتم رو فراهم می‌کرد خودش. من اگه یه برادر مثل مارکوس نداشتم تنهاترین آدم روی زمین می‌شدم. اما اینطور نشد. چون مارکوس رو داشتم.

مارکوس بهم کلی چیز یاد داد. اول از چیزهای ابتدایی شروع کرد. مثلا با این چیزا شروع کرد. این تلویزیونه. این میزه. لباسامون رو اینجا می‌ذاریم. بند کفشات اینطوری باید ببندی. نون تو باید موقع صبحونه اینطوری لقمه کنی. همه‌ اینا رو یادم رفته بود. پشت هم همینطور داشت بهم یاد می‌داد. من دنبال می‌کردم.

مادر و پدر دوقلوها
مادر و پدر دوقلوها

کم کم به چیزای پیچیده و سخت رسیدیم. مثلا یه روز بهم دوچرخه رو نشون داد. سوارش شدم. چند ثانیه‌ اول برام عجیب‌ترین چیز دنیا بود. ولی بعد که سوار شدم متوجه شدم که نه انگار بلدم. مهارتش داشتم. ولی فقط از یادم رفته بود. اتفاقا چیزی بود که خیلی خوب بودن توش. ولی مشکل این بود که نمی‌دونستم تا کجا می‌تونم دوچرخه‌سواری کنم. چون جایی رو بلد نبودم برم. دنیا برام خیلی ترسناک بود؛ ولی با مارکوس همه چیز برام راحت‌تر می‌شد. از تلویزیون که دیگه نگم براتون. همه چیز برام تازه بود. حتی کارتون تام و جری.

خیلی زود فهمیدم که مادرم در مرکز دنیای جدید من هست. مادرم یه خانوم قد بلند بالای ۱۸۰ سانت بود. واقعا گنده بود. خیلی هم بامزه و شاد بود. تو آشپزخونه می‌رقصید. بعد می‌دوید میومد سمت ما. تو اتاق ما سر و صدا درست می‌کرد. از ته دل می‌خندید. بلند بلند و وخمینی سرگرمی سگا بود. کلی از این سگ‌های فسقلی داشت. با اونا مشغول بود. لباس تنشون می‌کرد. کلاه‌های کوچولو و کت‌های کوچولو براشون می‌خرید. دنیاش همون سگا بودن. مارکوس می‌گفت قبل از اینکه من حافظم از دست بدم، ما جفتمون از این سگ‌ها متنفر بودیم؛ ولی عجیب اینکه بعد از اینکه من حافظم و از دست داده بودم، دیگه من اتفاقا اون سگا رو دوست داشتم.

بعد از یک ماه من دیگه اطلاعات یه بچه‌ نه ساله رو نداشتم. با سرعت خیلی زیاد داشتم چیزی یاد می‌گرفتم و بعد از یه ماه، معلوماتم اندازه‌ یه نوجوون چهارده پونزده ساله شده بود و کم‌کم باید وارد یه مرحله‌ دیگه‌ای می‌شدم و اون وقتی بود که شروع کردم از مارکوس سوالای شخصیتی پرسیدن. مثلا این که من واقعا کی هستم؟ به من بگو من کیم؟ یا در مورد بچگیمون ازش می‌پرسیدم مثلا ما کجا می‌رفتیم تعطیلات؟

و مارکوس بهم می‌گفت می‌دونی؟ ما تعطیلات می‌رفتیم فرانسه. تابستون می‌رفتیم کنار ساحل شنا می‌کردیم. بستنی می‌خوردیم. خیلی خوش می‌گذشت. بعدم یه عکس نشون داد که دو تایی‌مون کنار ساحل و شنا نشسته بودیم و داشتیم قلعه‌ شنی درست می‌کردیم. مثل خیلی دیگر از بچه‌های تو اون سن و سال.

همین‌طوری من راجع به سال‌های بچگیمون از مارکوس سوال می‌پرسیدم. اونم یه عکسی در میاورد نشون می‌داد و منم بر اساس اون عکسا یه خاطراتی تو ذهنم می‌ساختم. خاطراتی از دو پسر بچه‌ خوشحال در یه خونواده‌ خوشبخت.

زندگی که تو ذهنم ساخته بودم، زندگی یه خونواده‌ ممتاز در جامعه بود. والدین نمونه، اون مهمونیای شامی که هم پدر و مادرم با دوستای اشرافیشون برگزار می‌کردند. همه چیز خیلی خوب بود دیگه.

اما یکی از چیزایی که یادگیریش خیلی سخت بود، فهمیدن قوانین خونه بود. مثل اینکه ما اجازه نداریم وارد طبقه دوم ساختمان بشیم. یعنی من و مارکوس اصلا خارج از ساختمان اصلی خونه بودیم و از سن چهارده سالگی توی آلونک تو باغ زندگی می‌کردیم و با پدر مادرمون غذا نمی‌خوریم. من و مارکوس کلیدهای خونه رو نداشتیم. داخل خونه هم یه خورده عجیب غریب بود. همه‌جای خونه پر از زیورآلات و عتیقه‌جات و خنزر پنزر بود. یه جاهایی از خونه من و مارکوس اصلا اجازه نداشتیم بریم. نمی‌تونستیم بدون اجازه‌ پدر و مادرم وارد بشیم اونجا. اونم در سن هیجده‌سالگی.

خصوصا سمتی که پدرم بود اجازه نداشتیم بریم اون طرف. مگه اینکه صدامون می‌کرد و صدا که چه عرض کنم احضارمون می‌کرد. آدم ترسناک و بدخلقی بود. عصبانی که می‌شد بلند فریاد می‌زد. داد می‌زد. دستش می‌کوبید رو میز. اگر کارمون داشت می‌رفتیم پیشش. بعد مرخص‌مون می‌کرد. یعنی می‌گفت حالا از اینجا برید. مارکوس بهم یاد داد که خیلی به پروپای بابام نپیچم وگرنه می‌گفت که دردسر درست میشه برات. بهم گفت که الکس مودب باش جلوش و بهش بگو که بله‌ قربان. باید هممون بهش می‌گفتیم بله قربان به پدرم. عجیب بود.

حتی از مارکوس پرسیدم چرا باید این کارو بکنم؟ مارکوس می‌گفت ما تو خونمون اینجوریه. تو خونمون گاه به گاه یه مهمونی‌ای بزرگی گرفته می‌شد که خونه پر می‌شد از لردها و سرها از طبقه‌ اشراف انگلیس. برای من البته همه چیز نرمال بود. اینکه چرا تو آلونک هستیم؟ چرا پدر مادرمون اینطوری با ما رفتار می‌کنند؟ همه چیز برام نرمال بود. می‌دونی چرا؟ برای اینکه نرمال همون چیزی که خونواده‌ آدم انجام میده. برای منم همه‌ اینا نرمال بود. من دیگه کم‌کم فهمیده بودم که تو دنیای من چی می‌گذره؟ چون برادرم، داستان زندگیم رو برام تعریف کرده بود.

چند ماه بعد، مارکوس گفت که الان دیگه کم کم وقتشه که دوستات رو هم ببینی. یه روز با هم قرار گذاشتیم رفتیم تو یه می کده. همه می‌دونستن که من کیم؟ ولی من خودم نه می‌دونستم که خودم کیم. نه بقیه کی هستن؟ اصلا موقعیت خیلی عجیب غریب و دشواری بود برام. شاید یکی بگه بابا بی‌خیال. حالا حافظت رو از دست دادی. خیلی هم چیز سختی نیست. اما واقعا چیز سختیه. من هیچ چیزی از گذشته هم نداشتم که بهش تکیه کنم. غیر از برادرم مارکوس.

من و مارکوس یه روش‌هایی یواشکی با همدیگه پیدا کرده بودیم که وقتی من تو یه موقعیتی گیر می‌کردم، مثلا یه آدمی رو نمی‌شناختم، با یه علامت خاصی بهش می‌گفتم و اونم سریع میومد کمکم می‌کرد. یا مثلا قبل از مهمونی جلوی در صابخونه اسم همه‌ آدما تو اون خونه رو یه بار دیگه مرور می‌کرد با من. مثلا مادر خونه اسمش بارباراعه. آدم مهربونیه. پدر خانواده اسمش باب معلم و همه‌ جزئیات دیگه. بعد می‌رفتیم تو و همه می‌گفتن الکس چقدر خوب همه‌ ما رو یادش میاد! در حالی که همه رو جلوی در حفظ کرده بودن.

یه روزی مارکوس به من گفت که راستی تو یه دوست دختر داری. گفتم واقعا؟ گفت آره و یه روزم قرار گذاشتیم و دیدمش. اتفاقا چه دختر خوبیم بود. رفیقام یه جک برام ساخته بودن. می‌گفتن تو دوبار باکرگیت رو از دست دادی و هر دو بار با یه دختر بوده.

اصلا دوست نداشتم که دوباره حافظم رو یه بار دیگه از دست بدم. برای همین تا می‌تونستم از هر چیزی عکس می‌گرفتم که اگه یه روزی دوباره حافظم رو از دست دادم این عکسا کمکم کنه که همه چیز دوباره تو ذهنم بچینم. از هر جشنی، از هر مهمونی، عکس می‌گرفتم. هممون آخه عادت داریم از اوقات جشن و شادی عکس بگیریم دیگه. فقط از عروسی و خوشی‌هامون عکس بگیریم. کسی موقعی که ناراحته عکس نمی‌گیره.

چند سال گذشت. پدرم داشت از دنیا می‌رفت. مبتلا شده بود به سرطان پانکراس. توی بستر مرگ احضارمون کرد به اتاقش. بعد به خاطر رفتار بدی که با ما داشت ازمون عذرخواهی کرد. گفت میشه قبل از اینکه من بمیرم من رو ببخشید؟ من سریع گفتم آره. ولی مارکوس گفت نه، هیچ وقت نمی‌بخشمت. این گفت و سریع از اتاق زد بیرون. افتادم دنبالش. بهش گفتم چرا نبخشیدی؟ آخرین آرزوی پدرت بود. داره می‌میره. برو ببخشش. اما گفت نه این کارو نمی‌کنم. اصلا چرا باید این کار و بکنم؟ عمرا.

چند روز بعد پدر از دنیا رفت. وقتی که پدرم مرد، من فکر کردم که الان دیگه یه تغییراتی در خونمون پیش میاد. مثلا این قوانین مسخره از بین میره. ما هم که بیست و چند سالمون بود. فکر کردم حداقل الان دیگه می‌تونیم کلید خونه رو داشته باشیم. می‌تونیم از اون آلونک باغ بیایم یه اتاقی توی خود خونه‌ بزرگ خودمون داشته باشیم. خونمونه بالاخره. ولی خیلی زود فهمیدم که نه از این خبرا نیست. قوانین سر جای خودشه و قرارم نیست تغییر کنه. مادرمون دوست نداشت که ما کلید اتاقای خونه رو داشته باشیم.

به مارکوس گفتم. اونم گفت بیخیال. منم دیگه پیگیر نشدم. پنج سال بعد، مادرم بیهوش کنار پله‌ها افتاده بود. تومور مغزی گرفته بود. واقعا مادرم رو دوست داشتم و خیلی بهش نزدیک شده بودم. شرایط خیلی سخت و غم‌انگیز بود. بهم گفت که دلم برات تنگ میشه. دوست دارم و بعد مرد و من برای مدت طولانی فقط گریه می‌کردم. اما مارکوس نه هیچ حسی نداشت اصلا. من برادر دوقلو رو خوب می‌شناختم. ظاهر و باطنش می‌دونستم چیه؟ ولی من چطور داشتم با این مصیبت برخورد می‌کردم؟ اون چطور؟ این مسائله خیلی اذیتم کرد.

بعد از اینکه مراسم خاکسپاری و مجلس ترحیم و همه‌ اینا تموم شد، ما دیگه کلیدهای خونه رو بالاخره گرفتیم و رفتیم توی خونه. شروع کردیم به تمیز کردن خونه. چون که خونه پر بود از خرت و پرت. از زیرزمین شروع کردیم همینطور به تمیز کردن و دور ریختن چیزا. رفتیم به قسمت‌هایی از خونه که تا به حال اجازه نداشتیم بریم. هرجای خونه می‌رفتیم پر بود از شیشه‌های مربا که در واقع مربا توش نبود. ولی یه سری کاغذ توش بود. یه سری یادداشت‌های لوله شده اون تو بود.

بعد رفتیم توی حمام که اونجا یه کمد بود. داخل کمد پر بود از اسباب بازی‌های جنسی. من و مارکوس یه نگاهی به هم کردیم. من از تعجب یخ زده بودم. ولی مارکوس واکنش خاصی نشون نداد. فقط بهم گفت بیخیال. بریزمشون بیرون. بزن بریم.

بعدش وارد اتاق زیر شیروانی شدیم. تمام بچگی ما اونجا به جا مونده بود. تمام کتاب‌های بچگیمون، تمام لباسای بچگیمون، جعبه جعبه کادوهایی که‌ فامیلامون برای تولد یا برای کریسمس برای ما فرستاده بودن. هدیه‌هایی که از پدربزرگ، مادربزرگ، عمو، خاله اونا داده بودن، همش باز نشده اونجا بودن. یعنی تمام اون سال‌ها خودمون هیچ کادوی تولد نگرفته بودیم. همه اونجا بود. مادرم همه‌ اونا رو اونجا نگهداری کرده بود. دونه دونشون رو.

داشتم فکر می‌کردم که چرا انقدر مادر من پیچیده و عجیب غریب بوده؟ این زن کی بوده؟ من راجع بهش چی می‌دونم؟ بعد شروع کردیم به تمیز کردن اتاق مامان. رسیدیم به یه کمد. کمد پر بود از لباس و کت و خرت و پرت. وقتی که داشتیم اونجا رو تمیز می‌کردیم، پشت همه‌ لباسا متوجه یه کمد مخفی دیگه شدیم و البته که درش قفل بود. افتادیم دنبال اینکه کلید قفل رو پیدا کنیم.

بالاخره کلید رو پیدا کردیم و در کمد باز کردیم. داخل کمد یه عکس بود. یه عکس از من و مارکوس مال وقتی که مثلا ده سالمون بود. هر دومون برهنه بودیم. دو کودک برهنه. قسمت سرمونم هم از عکس بریده بود و فقط بدنمون رو نگه داشته بود. ماتمون برده بود. یعنی چی؟ چرا عکس برهنه‌ای من مرکوس تو کمدش نگه داشته بود؟ اونم بدون سر؟ نمی‌دونستم باید چی کار کنم؟

بخش دوم: مارکوس.

من از روز اول تلاش کردم که یه داستان متفاوت از اون چیزی که واقعا اتفاق افتاده بود رو برای الکس درست بکنم. تصویری از یه خونواده‌ نرمال که توی خونه‌ قشنگ دارن زندگی می‌کنن براش ساختم. یه خانواده‌ خوشبخت با یه پدر مادر شریف و خوب. ولی هیچکدوم درست نبود. فقط یه تخیل بود که من ساخته بودم. هر چقدرم که جلوتر رفتیم، این داستان تخیلی بزرگتر و بزرگتر شد.

وقتی که الکس از بیمارستان برگشت، نمی‌دونست مادرمون کیه؟ خونش رو نمی‌شناخت؟ حتی تخت خوابش هم نمی‌دونست کدومه. نمی‌دونست که نمی‌دونسته انگلیس زندگی می‌کنه. هیچ چیزی نمی‌دونست. تنها چیزی که می‌دونست می‌شناخت من بودم. الکس مجبور بود که به من اعتماد کنه. چون کس دیگه‌ای رو نداشت که به بتونه اعتماد کنه. بدون من اون هیچ چیزی نداشت. من از همون اول چیزهای مقدماتی و ساده رو باهاش شروع کردم. مثل اینکه پدر و مادرمون کی هستن؟ یا اتاقمون کدومه؟

بعد از شیش ماه، کم کم دیگه دستم اومد که الکس چه چیزایی رو می‌دونه. چه چیزهایی رو نمی‌دونه. هر چیزی که من بهش گفتم اونم قبول می‌کرد. مثلا می‌پرسید ما با خونوادمون کجاها می‌رفتیم تعطیلات؟ واقعیت این بود که ما اصلا با خونوادمون تعطیلات نمی‌رفتیم. اگرم جایی هم رفتیم، آدمای دیگه یا خانواده‌های دیگه ما رو می‌بردند تعطیلات. ما هیچ وقت با پدر و مادر خودمون مسافرت نرفتیم. ولی من نمی‌خواستم که اینو بهش بگم. به خاطر اینکه این مسائله فوق‌العاده ناراحت‌کننده می‌شد براش. چون چیزی نبود که یه خونواده‌ی نرمال انجام بده.

برای همین جای این که بگم ما هیچوقت با پدر و مادرمون تعطیلات نرفتیم، می‌گفتم آره ما همش تعطیلات می‌رفتیم. خیلی هم خوش می‌گذشت. بعد من یه عکسی پیدا می‌کردم از من و الکس که توی ساحل بودیم. می‌گفتم ببین. اینم یه عکسی از همین تعطیلاتم هست در فرانسه. الکس می‌گفت ایول! خیلی هم عالی! دیگه جزئیات بیشتری بهش نمی‌دادم و نمی‌گفتم که ما رو مثلا فامیل‌ها برده بودن به این سفر. یه عکس بش می‌دادم، اونم بقیه‌ کارا رو خودش با تخیلش انجام می‌داد.

مثلا الکس ازم می‌پرسید مامانمون خوبه؟ مادرمون آدم خوبیه؟ بعد من می‌گفتم آره مامان خیلی باحاله. اونم می‌گفت حله آقا گرفتم. اگه جای این از می‌پرسید مامان باحاله که نشد جواب. چجور آدمیه؟ آخه به چی فکر می‌کنه؟ شخصیتش چطوره؟ از اینجور سوالایی من اون وقت دیگه می‌افتادم تو هچل. ولی اون هیچ وقت از این سوالا نپرسید. هیچوقت فکر نکرد که یه جاهایی از این داستانایی که من دارم براش می‌سازم با همدیگه نمی‌خونه. من بهش فقط یک آلبوم از خاطرات شاد دادم. بهش دروغ نگفتم. فقط تمام واقعیت رو نگفتم.

ولی اگه قرار بود از همون اولش منو سوال پیچ کنه، شاید همه چیز همون اول معلوم می‌شد. ولی مسائله این بود که او به من اعتماد کورکورانه‌ صد درصدی داشت. مجبورم بود بهم اعتماد کنه. دلیلیم نداشت که اصلا بهم شک کنه.

الکس و مادرش رابطه خوبی با هم داشتند
الکس و مادرش رابطه خوبی با هم داشتند

منم همین روش رو ادامه دادم تا وقتی که ۳۲ سالمون شد و مادرمون مرد. اولش البته همه چیز خیلی راحت بود. چون همه چیز یادم بود که چیا رو بهش گفتم. چیا رو نگفتم. ولی بعد که جلو می‌رفتیم، خیلی سخت می‌شد. چون باید مدام فکر می‌کردم یادم میاوردم که بهش چی گفتم؟ چی نگفتم؟

واسه همین تبدیل شد به یک انتخاب. تبدیل شد به دروغ. چون قبلش فقط یه چیزایی رو نمی‌گفتم. ولی بعدش دیگه یه جاهایی مجبور شدم که قشنگ دروغ بگم و به مرور به جایی رسیدم که نمی‌تونستم از حرف‌هایی که زدم عقب‌نشینی کنم. حرفایی که سال‌ها داشتم همونا رو هی تکرار می‌کردم براش.

دروغ گفتن به نزدیک‌ترین کسم یعنی برادرم باعث می‌شد که خودمو همش بخورم. چون داشتم به بهترین دوستم، به شریکم، به نیمه‌ دیگم داشتم همش دروغ می‌گفتم. عذاب وجدان داشت من و می‌کشت. آخه از اون طرفم اگه بهش راستشم می‌گفتم، هزار بار بدتر از این دروغ بود. اگه واقعیت بهش می‌گفتم اذیت می‌شدم. اگه نمی‌گفتم هم اذیت می‌شدم. ولی باید یه کدومش و انتخاب می‌کردم؟ آخرشم تصمیم گرفتم هیچ وقت بهش نگم که توی بچگی چی به سرش اومده.

مردم فکر می‌کنن که یه آدم کودک‌آزار رو می‌تونن از رو قیافش تشخیص بدن. انگاری که رو پیشونیش نوشته که ایهاالناس من کودک‌ آزارم. من بچه بازم. ولی واقعیت اینطور نیست. مادرم به ما آزار جنسی داد. از بچگیمون تا وقتی که سیزده، چهارده سالمون بود. چطور باید همچین واقعیتی رو بهش می‌گفتم؟ می‌گفتم تا بقیه زندگیش به گند کشیده بشه؟ چرا باید به یه آدم هیجده ساله که خودش به خاطر از دست دادن حافظه‌اش زیر فشاره، همچین اطلاعات غیر ضروری و می‌دادم که گند بزنم به بقیه‌ عمرش؟

لازم نبود بهش بگم اینا رو. اگه من جاش بودم و حافظم رو از دست داده بودم و اونم جای من بود، من ترجیح می‌دادم که اونم هیچ‌وقت اینا رو نمی‌گفت. اگه بهم می‌گفت هم من عصبانی می‌شدم. این فراموشی براش بزرگ‌ترین نعمت بود. تمام اون خاطرات آشغال از ذهنش رفته‌ بود. بعد من بدوم برم بهش یادآوری کنم؟

شاید یکی بگه که نه تو نباید همچین کاری می‌کردی. واقعیت واقعیته. باید بهش واقعیت می‌گفتی. حالا شاید بعدشم اون بهم می‌ریخت. اما می‌رفت پیش یه روانپزشک و بعد مدتی مشکلش حل می‌شد. بعد یاد می‌گرفت که چطور با این قضیه تا آخر عمرش کنار بیاد این داستانا. ولی نه برای من چیزی که من دارم حس می‌کنم، این حس مزخرفی که من دارم از بچگیم اون که این حس نداره. نمی‌دونه چه حس ویرانگریه.

من بدون اینکه الکس روحش خبردار باشه، بهش یه هدیه‌ بزرگ دادم. این که هیچ کدوم از اون چیزا رو ندونه و دوباره به یادش نیاد. به چشم من این ارزشمندترین هدیه‌ای که یه آدم می‌تونه به کس دیگه‌ای بده که خودت بار همچین غمی رو به تنهایی بکشی ولی ندی به عزیزت که اونم شریک بشه.

مجبور شدم تمام اون سال‌ها رو نقش بازی کنم. یه طوری فیلم بازی کنم که با داستان‌هایی که دارم می‌سازم همخونی داشته‌ باشه. مثلا تولد مادرم بود، می‌رفتیم براش جشن می‌گرفتیم. بغلش می‌کردیم. آهنگ تولدت مبارک می‌خوندیم براش. نمی‌دونم تو سر مادرم چی می‌گذشت؟ احتمالا می‌گفت بیا من گند زدم به زندگی این دو تا پسر. الان هم اومدن برام دارن جشن می‌گیرن.

الکس هم که از همه جا بی‌خبر. غرق در خوشحالی بود. می‌رفت مادرمون رو می‌بوسید. منم اون گوشه وایساده بودم نگاشون می‌کردم و خودم می‌خوردم. درونم پر بود از درد و خشم. داشتم منفجر می‌شدم. ولی باید آروم می‌نشستم و تماشا می‌کردم. انقدر این حس بد بود که دوست داشتم هر چه زودتر تموم بشه.

برای همینم ذهنم شروع کرد به اینکه همه‌ حرفایی که خودم داشتم به الکس می‌زدم رو خودمم باور کنم. الکس حافظه‌اش توی تصادف به صورت تصادفی از دست داد و من داشتم تلاش می‌کردم که خودم عمدا حافظمو از دست بدم. هر چقدر بیشتر فراموش می‌کردم، راحت‌تر می‌شدم. آزادتر می‌شدم. بیشتر می‌تونستم از شر اون احساسات بد خلاص بشم. تمام بچگیم از خودم بیزار بودم. فکر می‌کردم کثیفم. فکر می‌کردم ازم سوء استفاده شده.

کم‌کم همه‌ اون احساسات بد، از سرم داشت می‌رفت. یه دفعه یه بچگی خوب پیدا کرده بودم. یه دفعه یه پدر مادر خوب پیدا کرده بودم. انگاری که من مورد سوء استفاده جنسی قرار نگرفته بودم. با دروغ‌ها و پنهان کاری‌ها داشتم سعی می‌کردم که هم بچگی الکس نجات بدم. هم بچگی خودم رو به دست بیارم. وقتی مادرم از دنیا رفت، با خودم گفتم الان دیگه همه چیز تموم شده.

اما وقتی که اون عکس لعنتی رو پیدا کردیم، دوباره اون احساسات به سرم برگشت. عکس برهنه‌ ما رو تو کمدش قایم کرده بود. اونم چی؟ قسمت سرمون توی عکس پاره کرده بود. این نمی‌تونست تصادفی باشه. الکس عکس که دید، رو کرد به من. گفت بچه که بودیم مورد آزار جنسی قرار گرفتیم؟ سرم رو برگردوندم. رنگ و روم پریده‌ بود. نمی‌دونستم چیکار کنم؟ همون موقع یه فنجون چای دستم بود. فنجون تالابی از دستم افتاد رو زمین.

در عرض سه سوت تمام اون داستان‌هایی که تو این همه سال بافته بودم رشته شدن و از هم پاشیدن. فهمیدم که بازی تموم شده. ساکت بودم. فقط به الکس نگاه کردم و سرم رو تکون دادم که یعنی آره. هیچ چیزی نمی‌تونستم بگم. نمی‌تونستم تو اون موقعیت وایسم. دویدم سمت باغ. الکسم پشت من دوید. اومد پرسید مامان ما رو آزار جنسی می‌داد؟ آره یا نه؟ گفتم آره. دستم رو دور الکس حلقه زدم و گفتم آره درسته و بعد هر دومون زدیم زیر گریه.

روزها و روزها گریه کردیم. نمی‌دونستم باید چی کار کنم؟ تا جایی که می‌دونم پدرم هیچ وقت ما رو آزار جنسی نداد. ازش متنفر بودم. چون آدم وحشتناکی بود. اما تا جایی که می‌دونم اون نمی‌تونست حتی تصور اینم بکنه که مادرمون داره با ما همچین کاری رو می‌کنه که ای کاش می‌دونست و یه کاری می‌کرد. ولی مطمئنم که نمی‌دونست.

مادرم انگار مهره‌ مار داشت. فکر و قلب همه‌ آدمای دور و بر خودش رو مال خودش کرده بود. همه فکر می‌کردند که چه آدم دوست داشتنیه! چه آدم بی‌نظیریه!

ولی واقعیت اینطور نبود. در واقعیت یه آدم پیچیده و خطرناک بود. برای الکس شرایط سخت بود. چون هم باید می‌پذیرفت که مادرمون چیکار کرده باهاش و هم اینکه برادر دوقلوش که همیشه کنارش بوده، این همه سال بازیش داده. راستش رو بهش نگفته. تو زندگیش به یه آدم صد در صد اعتماد داشت. حالا می‌دید همون یه آدم بهش خیانت کرده. از دستم عصبانی بود. به شدت.

الکس خیلی بهم اصرار کرد که جزئیات رو بگو. بگو چیکار کرده با ما؟ اما من نمی‌تونستم بهش چیزی بگم. فقط بهش گفتم به ما آزار جنسی داده. هی میومد پیشم. می‌پرسید جزئیات رو بگو. بگو چیکار کرده؟ چیزی نمی‌گفتم. دوباره باز میومد. بهش گفتم ببین تنها چیزی که می‌تونستم بهت بگم رو بهت گفتم. بهت گفتم آره. با ما این کار کرده. بیشتر از این نمی‌تونم بهت بگم. نمی‌تونستم. واقعا نمی‌تونستم دوباره با اون درد مواجه بشم. فقط می‌خواستم یه چاله پیدا کنم. این درد لعنتی رو بریزم توش و روش خاک بریزم. قایمش کنم.

الکس انقدر از دستم ناراحت بود که گذاشت رفت. تنهامون گذاشت. برای اولین بار تو عمرمون بود که از هم جدا می‌شدیم. الکس وضعش خیلی خراب بود. مشکلش فقط این نبود که نمی‌دونست مامانمون باهامون چیکار کرده. مسائله‌ دیگش این بود که نمی‌دونست که بقیه‌ حرفایی که بهش زدم، کدوماش درست بوده؟ کدوماش نه؟ همه چیز رو از دست داده بود. مادرش که مرده‌ بود. برادرش یعنی من رو هم که از دست داده بود. حتی خودش رو هم خوب نمی‌شناخت.

یک بار وقتی که هجده سالش بود، مجبور شده بود که زندگیش و دوباره بسازه. الان دوباره تو سن ۳۲ سالگی باز دوباره در نقطه‌ صفر بود. برای بار دوم باید از صفر شروع می‌کرد. واسه همینم خودش افتاد تنهایی دنبال اینکه مادرش واقعا کی بوده؟ و این زندگی پنهانی چی بوده؟

رفت تو اون خونه‌ قدیمی و خودش رو غرق کرد توی عکسا و یادداشت‌هایی که از مادر به جا مونده بود. کلی نامه پیدا کرد. نامه‌های عاشقانه از طرف مردای غریبه. اکثرشون هم آدمای سطح بالای جامعه بودند. همشون شیفته‌ مادرمون بودن.

اونجا بود که الکس فهمید تمام زندگی مادرمون حول محور سکس و رابطه‌ جنسی شکل گرفته بود. برعکس من که از مادرم متنفر بودم، الکس عاشقش بود. به خاطر همین در موقعیت سختی بود. نمی‌تونست کدوم رو قبول کنه؟ اون مادری که می‌شناخت و عاشقش بود؟ یا اون مادری که این کاغذها و نامه‌ها داشتن می‌گفتن؟ انقدر قاطی کرده بود که دیگه خودش هم نمی‌دونست کیه؟ که چند بار به خودکشی فکر کرد؟

شانس بزرگی که آورد این بود که تو همون گیر و دار با یه خانمی آشنا شد که بعدا همسرش شد و اون کمکش کرد که به این مشکلات غلبه کنه. منم همینطور. منم ازدواج کردم دوتا بچه دارم. الکسم دو تا بچه داره.

من موفق شدم که بحران رو پشت سر بذارم و زندگی خوبی رو برای خودم بسازم. بعد از یه دوره‌ کوتاهی که الکس ازم عصبانی بود و تنها گذاشته بود، دوباره برگشت و بعدش دیگه با هم کار می‌کنیم. رابطمون خیلی با هم خوبه. راجع به این تجربیات‌مونم یک کتاب با هم نوشتیم.

ولی من هنوز نتونستم که مسائله رو کامل و با جزئیات به الکس بگم. هنوز یه سوالایی داره که انتظار داره که من باید جواب بدم و من هنوز که هنوز نتونستم جوابشون رو بدم. من زبون به دهن گرفتم و جواب سوالای الکس ندادم. قاعدتا باید خیلی پیش از اینا باهاش صحبت می‌کردم. باید همون موقع که واقعیت فهمید، بغلش می‌کردم. آروم آروم بهش می‌گفتم. باید با هم در مورد این مسائل صحبت می‌کردیم که چطور این مسائله رو پشت سر بگذاریم و با همدیگه بریم پیش روانپزشک مسائله رو حل بکنیم.

ولی کاری که من کردم کاملا برعکس این بوده. من اون رو با این واقعیت تلخ تک و تنها ول کردم به امون خدا. خجالت‌آوره با برادرم چیکار کردم. یه روزی منو می‌بخشه. مطمئنم که من رو می‌بخشه. ولی من بهش بد کردم.

بخش سوم: الکس و مارکوس.

تا اینجا بخش اول رو از زبان الکس گفتم و بخش دوم رو هم از زبان مارکوس روایت کردم. حالا بخش سوم رو از زبان خودم یعنی راوی تعریف می‌کنم که بین الکس و مارکوس چه صحبت‌هایی رد و بدل میشه؟ الکس و مارکوس دیگه ۵۴ سالشونه و بعد از گذشت این همه سال، هنوز الکس می‌خواد بدونه که چه بهش گذشته؟ برای همین دو برادر روبروی همدیگه قرار می‌گیرن. یک میز ساده و دو تا صندلی روبروی هم توی اتاق هست.

الکس شروع می‌کنه و میگه که واقعا عجیبه که ما این همه مدت با هم بودیم. تو خیلی چیزا با هم بودیم. ولی هیچ وقت ننشستیم با هم راجع به این قضیه واقعا صحبت کنیم. سنگامون رو از هم باز بکنیم. مارکوس میگه آخه من همیشه فکر می‌کردم که نیازی نیست این کار رو بکنیم. فکر می‌کردم که تو به اندازه‌ کافی به من اعتماد داری و اصلا می‌پذیری که وارد جزئیات نشم.

الکس جواب میده آره. ولی من هرچقدر که به این داستان بیشتر فکر کردم، بیشتر برام مسائله شد که چرا در مورد هیچ مسائله‌ای قبلا از سوال پرسیده بودم. روح و روان من از هم پاشیده شده.

مسائله‌ دیگه این رازداری تو هست که من رو اذیت می‌کنه. ما دوتا دوقلوی همسان هستیم که همه چیز رو با همدیگه می‌فهمیم. هیچ رازی بین ما نباید باشه. ولی این سکوت تو منو اذیت می‌کنه. من می‌خوام زندگی واقعیم رو داشته باشم. زندگی من واقعی نیست. زندگی من اون چیزیه که تو برام بافتیش. من سال‌هاست که دارم زور می‌زنم که جواب بگیرم ازت. تو هم سال‌هاست که داری زور می‌زنی که جواب ندی. سکوت تو یه مسائله‌ای بوده که من هزینه‌ هنگفتی پاش دادم.

مارکوس جواب میده که الکس من هم هزینه‌ هنگفتی برای این مسائله دادم. من اگه بخوام برات همه‌ جزئیات تعریف کنم دوباره همه چیز برام زنده میشه. چیزی که سال‌ها تلاش کردم که از شرش خلاص بشم. دوباره میاد جلوی چشمم. همه‌ این سال‌ها تلاش کردم که این چیزی که اتفاق افتاده رو دفن کنم. فراموش کنم و اون تلاشام باعث شد که یه زندگی آزاد داشته باشم و باعث شد که تو هم یه زندگی آزاد داشته باشی. یه زندگی پاک که توش خبری از آزار جنسی زمان بچگی نیست. دیگه چی می‌خوای؟

رویارویی با وافعیت
رویارویی با وافعیت

من نمی‌تونستم هیچ چیزی بهت بگم. چون آماده نبودم که دوباره با واقعیت مواجه بشم. لعنت به این زندگی! ما ۵۴ سالمونه! ۵۴ سال! الان باید این حرفا رو بزنیم؟ وقتی بیست سالمون بود باید این حرفا رو می‌زدیم. بعد یک سکوت طولانی حاکم میشه بینشون و مارکوس میگه که الکس من نمی‌تونم همچین چیزی رو تو صورتت بهت بگم. همچین دلی رو ندارم. واسه همین قبلش صحبتم و جلوی دوربین ضبط کردم. میدم بهت که خودت نگاه کنی و جواب سوالات اونجا بگیری. ما به آخر دروغ رسیدیم. من نمی‌تونم تو چشمت نگاه کنم و این رو بهت بگم. من میرم که خودت ویدیو رو تماشا کنی.

مارکوس رفت و الکس لپ‌تاپش رو باز کرد و شروع کرد به تماشای ویدیو. توی ویدیو مارکوس میگه تا به حال به هیچ‌کسی نگفتم که چه بر سر ما رفته. تو از من چیزی رو می‌پرسی که تا به حال به هیچ‌کسی تو زندگیم نگفتم. مادرمون ما رو به اتاق خودش و به تخت خودش می‌برد. ما دو تا رو مجبور می‌کرد که بدن هم رو لمس کنیم. مجبورمون می‌کرد با همدیگه بازی کنیم. بعد خودش ما رو لمس می‌کرد. برامون خودارضایی می‌کرد. کاری می‌کرد که هیچ مادر نرمالی برای بچش انجام نمی‌داد.

تازه نه تنها این کار با ما می‌کرد، بلکه غیر از این من و تو رو می‌فرستاد به خونه‌ دوستاش که اونام پدوفیل «Pedophilia» بودن. ما رو می‌فرستاد به خونه‌ دوستای بچه بازش که اونا از ما سوء استفاده‌ کنن. با ماشین ما رو به خونه‌ اونا می‌برد. شام و نوشیدنی رو اونجا می‌خورد. بعد ما رو می‌ذاشت اونجا. خودش میومد خونه. هیچ وقت من و تو رو با همدیگه نمی‌برد خونه‌ یه کسی. یه وقتایی من، یه وقتاییم تو، بعد یه مرد غریبه که من اصلا نمی‌شناختمش. من می‌برد به تختش. لمس می‌کرد و بهم تجاوز می‌کرد. بعد فردا صبح مادرمون میومد دنبالم و برم می‌گردوند خونه.

توی ماشین چیکار می‌کردم؟ هیچی ساکت و بی‌صدا بودم. همیشه ساکت بودم. همیشه بی‌صدا بودم. بعد دوباره همین اتفاق می‌افتاد و دوباره دوباره. بچه‌ها قبول می‌کنن. بچه‌ها همه چیز و قبول می‌کنن. چون اونا پدر مادرشون رو دوست دارن. فک می‌کنن کاری که پدر مادرشون می‌کنن، حتما یه کار نرماله. حتما یه کار درسته. حتما به صلاحشونه. اما من هنوز بعد از این همه سال با خودم میگم لعنت بهت مادر. چطور جرات کردی همچین کاری رو با ما بکنی؟ ولی اون مرده و نیست که این حرفا رو بهش بزنم. پشیمونم که چرا این حرفا رو اون موقع بهش نزدم.

ولی به جاش الان دارم میگم. دارم به همتون میگم. همه‌ شمایی که نمی‌شناسمتون. دارید صدامو می‌شنوید. دارید تصویر می‌بینید. ولی شما الان می‌دونید که مادرم کی بوده. می‌دونید کاری که با ما کرده چقدر فاجعه‌بار بوده. من باید این رو می‌گفتم. آخرین باری که این اتفاق افتاد، مامان من رو تا لندن به خونه‌ دوستش رسوند. با اون یارو که یه هنرمند بود. شامش رو خورد و بعدشم رفت.

من اونجا موندم. بعد اون مرتیکه اومد به تختی که من توش خوابیده بودم و شروع کرد که بدنم رو لمس کنه. من چهارده سالم بود. وقتی که به اون پایین رسید، داد زدم سرش. گفتم نه نمی‌خوام. من این کارو دوست ندارم. هلش دادم کنار. از خونش فرار کردم. بدون هیچ پولی. رفتم سوار مترو شدم. هیچ پولی تو جیبم نبود. دزدکی رفتم سوار مترو شدم. رفتم ایستگاه قطار. بعدش رفتم دزدکی سوار قطار شدم و از لندن تا ساسکس برگشتم. بعدشم از ایستگاه تا خونه پیاده اومدم. وقتی رسیدم خونه کلید نداشتم. زدم به پنجرهمون و تو در برام باز کردی.

شب خوابیدیم و فردا صبح سر صبحونه مامان من و دید و یه دفه غافلگیر شد که من اونجا چیکار می‌کنم؟ انتظار داشت که هنوز لندن پیش اون یارو باشم. بهش نگاه کردم. اونم به من نگاه کرد. همین. از اون به بعد دیگه با ما اون کارو نکرد. بدون اینکه حرفی بزنیم. دیگه تو رو هم نفرستاد خونه‌ کسی. اینطوری تموم شد.

حالا همه چی رو می‌دونی الکس. الکس حالا دیگه جواب سوالایی که بیست سال دنبالش بود رو گرفته. چند دقیقه‌ بعد مارکوس برگشت پیشش.

الکس بهش گفت مارکوس، من همین رو لازم داشتم. دروغ بسه. سکوت بسه. پنهان کاری بسه. من هیچ جوره نمی‌تونم جبران کاری که تو در تمام این سال‌ها برام انجام دادی بکنم. هیچ کلامی نمی‌تونم برای تشکر ازت به کار ببرم. تو به خاطر من چقدر ایثار کردی. چقدر از خودت گذشتی. ولی بالاخره تموم شد. الان باز دوباره تو رو کنار خودم دارم. دوباره شدی برادر دوقلوم که صددرصد بهت اعتماد دارم و بعد این دو برادر دوقلو هم رو در آغوش گرفتن و یک دل سیر گریه کردن.

عجب داستانی بود. نه؟ داستان خیلی خاصی بود. تنوع اتفاق‌ها و نحوه‌ روایت قصه بیشتر این شبیه به یک فیلم داستانی می‌کرد تا یه فیلم مستند. دو برادر دوقلو که توسط مادرشون که اونم یک بیمار پدوفیلی هست، در کودکی مورد آزار جنسی قرار گرفتند و بعد از قضا یکیشونم حافظه‌اش رو از دست داده در هیجده‌سالگی و بعد اتفاقایی که میوفته، ارتباط بین این دو برادر، ارتباطی که بین بچه‌ها و والدینشون هست و خیلی نکات دیگه‌ای این نحوه‌ روایتش که سه بخشی بوده. یه بخش الکس بوده، یه بخش مارکوس، یه بخش هر دو، این رو خیلی شنیدنی و جذاب می‌کرد کلیت داستان رو.

حالا قبل از اینکه بیشتر در مورد این داستان و خود فیلم حرف بزنم، من یه گفتگویی داشتم با «حامد فرمند» فعال حقوق کودکان. ایشون نکات خیلی مهمی رو عنوان کردن و ازتون دعوت می‌کنم که حتما به این صحبت‌ها گوش بدید. بعد برمی‌گردیم راجع به فیلم باز صحبت دارم.

از حامد فرمند پرسیدم اساسا کودکان چقدر در معرض آزار جنسی از طرف اطرافیانشون هستند؟ و چه عواملی باعث میشه که کودکی که آزار دیده سکوت کنه و به کسی نگه؟

«برای ورود به بحث آزار جنسی کودکان توسط والدین، باید به این نکته توجه بکنیم که برخلاف تصور رایج، اغلب کسانی که کودکان رو آزار جنسی میدن، پدوفیل با معنا و تعریفی که داره نیستن. تقریبا شاید بالغ بر ۹۰، ۹۵ درصد از کسانی که کودکان توسط اون‌ها آزار جنسی را تجربه می‌کنند، افرادی هستند که خانواده می‌شناسندشون و کودک به آن‌ها اعتماد داره. بالای پنجاه درصد، حدود شصت درصد، توسط اعضای فامیلشون آزارگری رو تجربه می‌کنن.

این موضوع پدوفیل نبودن، یکی از موضوعات مهمی است که توجه داده میشه. به این دلیل که خانواده‌ها بعضا به دلیل اینکه این تصور براشون وجود داره یا احیانا باورش مشکل هست که افراد نزدیک، افراد قابل اعتماد می‌تونن به نوعی آزارگر باشند و باعث میشن که موضوع آسیب‌پذیری کودکانشون رو نادیده بگیرن و بهش توجه نکنند. این خب موضوع اول قدم اول هست برای ورود به این بحث و شناخت این موضوع.

اون چیزی که تحلیل من هست در موضوعات که بسیار مطرح می‌شه، اینجا بحث مناسبات قدرت مطرح میشه. نه یک اختلال یا یک بیماری یا یک برچسب عنوانی یا شخصیتی که ساخته میشه مثل پدوفیل. با اینکه در جایی مثل پیمان‌نامه حقوق کودک و از طرف نهادهای بین‌المللی که حامی کودکان هستند، خانواده بسیار با اهمیت است. اما خیلی تاکید میشه ما خانواده رو مقدس نمی‌دونیم. بلکه همه چیز اصل بر کودک هست و اگر منافع عالیه کودک رعایت بشه و اگر کودک حمایت باشه، خب قطعا بهترین حالت می‌تونه بحث حضور کودک در کنار خانواده باشه.

اما وقتی هاله مقدس از دور سر خانواده برداشته میشه، اون موقع این ابزارهای قانونی برای جلوگیری از کودک آزاری و برای حمایت از کودکی که توسط والدینش احیانا مورد آزار قرار گرفته، حالا والدین بیولوژیکش یا غیره بیولوژیکش، در هر صورت از اونا حمایت بشه، اون‌ها رو لحاظ می‌کنه و بهش توجه می‌کنه.

به همین دلایل، یعنی به دلایل اینکه این مناسبات قدرت برقرار هست و به دلیل اینکه احیانا کودکان آموزش ندیدند و خانواده‌ این آموزش رو احیانا نداده، شرم بر خود، سرزنش خود و ترس همچنین باور نشدن توسط اطرافیان، حمایت نشدن توسط اون‌ها، نبود یک سیستم حمایتی باعث میشه ما با یک سکوت توسط کودکانی که آزار دیدند مواجه باشیم.

سکوت، به این معناست که تا حدود بالای شصت درصد از کودکانی که آزاد دیدن در دوران کودکیشون از اون تجربه صحبت نکردند. خب این خیلی مهمه. با این حال ما تا حدودی می‌دونیم که عمده‌ کودکانی که آزادگری رو تجربه می‌کنند، حداقل از هر پنج کودک دختر، یک کودکش آزار جنسی رو تجربه می‌کنه. این در مورد پسران کمی کمتر هست. ولی با این حال عدد بزرگیست. از هر ده دوازده کودک پسر هم یک کودک این رو تجربه کنه. در کل حدود از هر ده کودک، یک کودک همچنین تجربه‌ای رو داشته. حالا یا به تناوبی یک بار یا کمی بیشتر.»

سوال بعدیم این بود که چطور والدین می‌تونن کمک بکنن که تا حد امکان از آزار جنسی کودکان پیشگیری بکنن؟

«والدینی که می‌خوان حمایت کامل از کودکانشون داشته باشند، والدینی که میان مراقب باشند تا کودک در موقعیت آزاد قرار نگیره یا اگر آزار دید بتونه در حداقل زمان حمایت لازم رو بگیره، نیازمند اینه که آگاهی خودشون رو از این موضوع بالا ببرند و کودکشون رو آگاه کنن. نیازمند این هستند کودکشون رو آگاه کنن در برای شناخت از بدن خودش، برای شناخت انواع آزارگری، شناخت از آزارهای جنسی، این که چه چیزی آزار جنسی محسوب میشه و توانمند بشن در نه گفتن و بتونن فضای امنی رو برای صحبت کردن کودک با خودشون و خودشون با کودک فراهم کنند.

از جمله چیزهای بسیار اولیه‌ای که در این زمینه‌ها مثلا گفته میشه. بحث اجبار کودکان کودکان به بوسیدن و بوسیده شدن. بغل کردن و بغل شدن هست. بحث توجه به حریم خصوصی و فضای خصوصی کودک است. بدون برچسب زدن شرم در اعضای بدن کودک، به خصوص اعضای تناسلی کودک یا اعضای خصوصی‌ترش، توجه به این موضوع که کلا بدن کودک مال خودشه و می‌تونه نه بگه به کسی که می‌خواد نگاه کنه، دست بزنه یا اون اعضا رو برای خودش نشون بده به کودک و اگر چون این اتفاق افتاد بتونه راجع بهش حرف بزنه.

خب این‌ها در مورد مثلا حمام کردن کودک چگونه مراقبت بکنیم؟ چه کسانی این امکان و اجازه دارند که مثلا کودک‌ رو تا یه سنی که نیازمند کمک هست حمام کنن؟ اون رو در حالت لباس عوض کردن کمکش بکنن. این‌ها همه موضوعات مهمی میشه که ممکنه ما فکر کنیم این اعضای خانواده، اعضای محرم و نزدیکان هستند. اما اگر هم آزارگری نکنند، آموزش‌های غلط و پیام نادرستی رو داریم به کودک منتقل می‌کنیم.

موضوع لمس‌های غیرضروری، موضوع بسیار مهمی‌ است که با همین آموزش‌ها و گفتگو کردن‌ها نیاز داریم که به کودک منتقل بکنیم و به او در کنار این نیاز داریم که تا نشانه‌های آزار دیدن رو بشناسیم و حواسمون به اون‌ها باشه.

غیر از نشانه‌های جسمی که ممکنه بروز پیدا بکنه و باید مراقب باشیم و بدونیم که ممکنه این‌ها ناشی از چنین آزاردیدگی‌هایی باشه که کودک داره سکوت می‌کنه. رفتارهای کودک مثل انزواطلبی، پرخاشگری، نشانه‌هایی از افسردگی، عدم تمرکز، تغییراتی که در خواب یا اشتهای کودک پیش میاد. رفتارهایی که ممکنه در بازی‌هاش بروز بده و یا بازگشت به رفتارهای کودکانه، این‌ها می‌تونه نشانه‌هایی باشه که باید حواسمون بهش باشه.

در شرایطی مثل ایران، با وجود نبود اون سیستم جامعه حمایتی و اون قوانینی که به درستی حمایت بکنه، با این حال ما خب یه سری خانه‌های امن داریم. یک سری شماره ۱۲۳ هستش و یک سری نهادهای مدنی، محلی، ملی. یک سری اپلیکیشن‌ها ایجاد شدند.

و در کنار اینکه می‌تونیم از اون‌ها استفاده بکنیم، بحث مطالبه‌گری و حمایت از این سیستم‌ها و حمایت از آموزش‌هایی که در مدارس یا جاهای مختلف بتونه داده بشه و گروه‌های دیگری مثل مددکاران و معلمان هم حواسشون به این باشه. این‌ها می‌تونه جزو اون بخش‌هایی باشه که ما خودمون رو موظف بدونیم که این کار برای حمایت از کودکان خودمون و سایر کودکان انجام بدیم.»

ممنون از حامد فرمند عزیز که از ویرجینیای آمریکا در این گفتگو شرکت کرد.

خب برگردیم به فیلم مستند تل می هو آی ام «tell me who i am». این داستان شاید ترسناک‌ترین داستان واقعی در نتفلیکس باشه و از اون داستان‌هاست که میگه ای کاش ساختگی باشه. اما متاسفانه واقعی و در اصل یه بخش‌هایی از داستان را هم تغییر دادن تازه تا بیشتر شبیه به واقعیت بشه یا شایدم هدفشون این بوده که خلاصه‌تر بشه داستان که مخاطب درگیر چند قصه‌ موازی نشه مثلا.

من کمی راجع به این داستان تحقیق کردم و یه سری اطلاعات دیگه هم به دست آوردم و دوست دارم که اینجا با شما در میون بذارم. مثلا اینکه اون کسی که توی فیلم بهش می‌گفتن پدر، در واقعیت پدرخوانده‌شان بوده. پدر بیولوژیکی الکس و مارکوس تصادف از دنیا رفته بوده وقتی که اینا خیلی بچه بودن و بعد از مدتی مادر مارکوس و الکس که اسمش بود جیل، با این آقا آشنا میشه و ازدواج می‌کنه.

باز یه نکته‌ دیگه‌ای که این هم کلا از داستان این فیلم حذف شده، این بوده که این پدرخوندشون هم دو تا بچه داشته. یه پسر و یه دختر. اولیور و آماندا که الیور هم در بچگیش توسط جیل، مادر مارکوس و الکس مورد آزار قرار گرفته و این بچه‌ها آزارهایی که دیده بودند رو از همدیگه مخفی می‌کردن. مثلا اولیور فکر می‌کرد که فقط اونه که داره همچین رفتاری باهاش میشه. بعدا که این بچه‌ها بزرگ شدن خب این خاطرات وحشتناک رهاشون نمی‌کرد.

البته خب الکس که حافظه‌اش رو کلا از دست داده بود و چیزی یادش نمیومد از بچگیش. اما مارکوس و الیور که این آزارها از یادشون نمی‌رفت، بعدها رفتن پیش روانپزشک و تحت درمان قرار گرفتن. الکس میگه که وقتی که بعد از مرگ مادرش دید که خودش تنها کسیه که داره گریه و ناراحتی می‌کنه، تازه شک کرد که انگار یه کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌س. چون مارکوس و اولیور و آماندا اصلا ناراحتی نمی‌کردن.

اما جیل چطور آدمی بود؟ چطور تبدیل شد به همچین دیو وحشتناکی؟ شکی درش نیست که اون یک بیمار بود. یک بیمار مبتلا به بیماری پدوفیلیا یا میل جنسی به کودکان. جیل، بعد از ازدواجش با پدر بیولوژیکی مارکوس الکس دچار یه دوره‌ روان‌پریشی شده‌ بود که اون عارضه منجر به بیداری جنسیش شد. حتی یه دوره‌ای مارکوس و الکس، وقتی که خیلی کوچیک بودن در یک مرکز مراقبت از کودکان نگهداری می‌شدن و جیل با آزادی کامل در لندن بی‌ بند و باری می‌کرد و با آدم‌های مختلف بود.

و بعد هم که نقل مکان کردن به همین خونه‌ای که این اتفاقا توش افتاده، خب این بچه‌ها رو مجبور کرد که تو اون آلونک باغ زندگی بکنن. بعدترم که آزارهاش رو شروع کرد. داستان واقعا تکان‌دهنده‌اس. بیماری پدوفیلیا یا آزار جنسی کودکان، همون چیزی که در زبان عامیانه به بچه‌بازی معروفه. مسائله‌ای که در مردان بیشتر از زنان گزارش شده. حالا در مراجعی که من می‌خوندم، می‌دیدم که بر سر این هست که این که چه میزان گزارش شده با اون میزانی که واقعا وجود داره، هم محل شک و تردید هست.

ولی در هر صورت چیزی که گزارش شده در بین مردها بیشتر از زنان هست و این مورد خاص یعنی این داستانی که تعریف کردم این دیگه از اون موارد خیلی خاص که یه مادر بچه‌های خودش رو این‌ طور آزار داده و دلیل این که من این مستند رو انتخاب کردم هم همین بود که شاید دلیلی بشه که حساسیت‌هامون رو ببریم بالا. وقتی یه مادر بتونه همچین کاری رو بکنه، دیگه ممکنه که هر کسی که مبتلا به این بیماری باشه این کار رو انجام بده و البته کسایی هم هستن که اصلا مبتلا به این بیماری نیستند. اما آدم‌های منحرفی هستند و در هر صورت باید حساسیت‌ها بالا باشه نسبت به بچه‌هامون.

البته باز دلیل نمیشه که روی همه شکاک باشیم و انگ بزنیما. بحث بر سر این که گوشه‌ ذهنمون باید داشته باشیم. هر کسی می‌تونه مبتلا به این بیماری باشه و یادمون باشه که این یک بیماریه. بیماری آدما رو بر اساس تحصیلاتشون، براساس ظاهرشون یا بر اساس اعتقاداتشان انتخاب نمی‌کنه که من مثلا برم این آدم مبتلا بکنم. آدما مبتلا میشن بهش. به هر دلیلی ممکنه یه آدم با تحصیلات بالا یا یه آدمی با اعتقاد مذهبی راسخ یا یه آدمی با ظاهر خیلی موجه که ممکنه که مبتلا باشه به این بیماری.

این فیلم رو اد پرکینز «Ed Perkins» کارگردانی کرده. همونطور که گفتم این دو برادر قبل از ساخت این فیلم در مورد قصه‌ زندگیشون یه کتاب نوشتن و البته بخش آخر این فیلم یعنی مواجهه با تمام واقعیت که صحبتی بود که بین مارکوس و الکس بود. اون بخش در کتاب نبود و اون در فیلم اتفاق افتاده.

الکس و مارکوس
الکس و مارکوس

حضور این دو برادر در فیلم خیلی خوب و جذاب بود. خیلی مقابل دوربین راحت بودن و حرف‌هایی که می‌زدن خیلی تاثیرگذار بود و آدم رو به فکر فرو می‌برد.

بارها و بارها این دو برادر در فیلم احساساتی شدن و مخاطب رو هم احساساتی می‌کردن به طبع و به نظرم همین باعث میشه که فیلم تاثیرگذارتر بشه. وقتی که مخاطب با دردهای یک قربانی آزار جنسی مواجه میشه و خیلی عیان می‌بینه که اون از خودش بیرون اومده و دردها رو داره بالاخره فریاد می‌زنه بعد از سال‌ها سکوت و مواجه میشه با تمام احساسات اون قربانی، خب این خیلی می‌تونه تاثیرگذار باشه روی همه‌ آدما.

من این فیلم رو در نتفلیکس تماشا کردم. اما چک نکرد. ممکنه که در پلتفرم‌های دیگه‌ پخش فیلم هم مثل آمازون مویز، اچ بی او تی، یوتیوب یا سایر جاها هم موجود باشه.

الکس و مارکوس آدم‌های موفقی هستن توی کارشون. خونواده‌های خودشون دارن الان و جالبه که اونا مالک یک هتل زیبا هستند در جزیره‌ پمبا «Pemba». جزیره‌ پیمبا در تانزانیاست.


چیزی که شنیدید، اپیزود پانزدهم پادکست داکس بود. امیدوارم که هم لذت برده باشید و همین این که اگر شده یه کوچولو، براتون سودمند بوده باشه. خیلی خوب میشه اگه این اپیزود رو برای دوستاتون که بچه‌دار بفرستید و کمک کنید که آگاهی اطرافیانمون و جامعمون راجع به این مسائله مهم بالا بره. من یه بار دیگه از حامد فرمند عزیز تشکر می‌کنم بابت حضورش در این اپیزود و صحبت‌های ارزشمندی که داشت.

تا اپیزود بعدی و فیلم مستند بعدی خدانگهدار.

تازه‌ترین اپیزودها

جمهوری ایرلند

جهان در سال ۲۱۰۰

دیرپایی، راز بلوزونها

0 0 رای ها
امتیاز به اپیزود
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها