اپیزود 20

مینیمالیسم(The Minimalism)

اشتراک‌گذاری:
تلگرام
واتساپ
توییتر

https://www.aparat.com/v/Gj7w0

 

نویسنده:پیمان بشردوست

ویراستار: سپیده حکمت

سلام من پیمان بشردوست هستم. یه آدم علاقه‌مند به فیلم‌های مستند و اینجا در پادکست داکس در مورد فیلم‌های مستند صحبت می‌کنم.

همه ما راجع به این شنیدیم و می­دانیم که چقدر زندگی آدم­ها در نسل­های قبل ساده­تر و مختصرتر بوده. تا دلتان بخواهد از پدر و مادرهامان در این مورد شنیده­ایم و قاعدتا اغراق هم نباید باشد. اگر به زندگی نسل­های قبل ازخودمان نگاه کنیم می­بینیم که مثلا پدربزرگ و مادربزرگ­های ما یا پدر و مادرهای آنها در روستاها یا شهرهایی زندگی می­کردند که از حداقل امکانات بهره­مند بودند. من خودم به یاد می­آورم وقتی که بچه بودم، موقعی که می­خواستند بگویند یکی خیلی پولداره، می­گفتند خانه­اش پر از فرش است. ولی الان دیگر بیشتر مساحت خانه اکثر ایرانی­ها از فرش پوشیده شده. اما در نسل­های قبلی در کف خانه­ها خبری از موکت و فرش و مبل و میز و صندلی نبود. مردم روی حصیر می­نشستند و شاید اگر وضع مالی­شان خوب بود، در خانه تنها یک قالی داشتند. کابینت و کمدی در کار نبود که چند دست ظرف مختلف مثلا یکی برای دم دست و یکی برای مهمان داشته باشند. معمولا یک دست ظرف داشتند که برای خودشان و مهمان­ها از همان استفاده می­کردند و اگر مهمانی و جشن بزرگی داشتند از همسایه­ها امانت می­گرفتند. تکلیف تلویزیون، رادیو، یخچال و سایر وسایل الکترونیکی هم که معلوم است که از کی وارد خانه­ها شد. خیلی هم خوب شد که آمدند و چقدر زندگی را لذتبخش­تر و راحت­تر کردند. مردم از گرما هلاک می­شدند و بعد وسیله­ای آمد به اسم پنکه و مردم را نجات داد. غذاها می­گندیدند و فاسد می­شدند و مردم را مریض می­کردند، یخچال آمد که مانع خراب و ضایع شدن محصولات می­شد. همین­طور که مرتب وسایل جدیدی وارد زندگی می­شد، مردم هم کم­کم یاد گرفتند که هر وسیله جدیدی که می­آید حتما لذت و خوشی تازه­ای را به همراه دارد و زندگی را برایشان راحت­تر می­کند. از آنجا بود که مسابقه خرید وسایل خانه بین مردم شروع شد. یعنی همان مردمی که تا چند صباح پیش همگی در یک سطح حداقلی از امکانات به سر می­بردند حالا با داشتن وسایل بیشتر به هم فخر می­فروختند و آن را نشانه­ای از خوشبختی خود می­دانستند. و این­طوری بود که خانه­های مردم پرتر و پرتر و پرتر از وسایل ریز و درشتی شد که شاید به خیلی­هاشان اصلا احتیاجی نبود. این روند فقط مختص ایران نبود، در کل دنیا وضع همین­طور بوده.

پس صد سال پیش مردم ساده­تر زندگی می­کردند نه الزاما به این علت که ذاتا آدم­های معنوی­تر و ساده­زیست­تری بودند، بلکه اصلا گزینه دیگری نبود. در مقایسه با الان چه می­توانستند بخرند؟ بنابراین وقتی الان را با گذشته مقایسه می­کنیم باید حواسمان به این حقایق هم باشد. این­طوری نگوییم که انگار بود و مردم نمی­خریدند یا می­توانستند بخرند اما نمی­خریدند. قضیه این است که بعد از جنگ جهانی دوم تولید در جاهایی خاص مثل امریکا، اروپا و ژاپن زیادتر شد و اینها محصولاتشان را روانه بازارهای مختلف کردند. اول بازارهای خودشان بعد هم بازارهای بقیه دنیا. و با ترفندهای بازاریابی که داشتند و دارند، هر روز محصول جدیدی وارد خانه ما، مردم، کردند. الان ما داریم در دوره­ای زندگی می­کنیم که این شانس را داریم که اقلام زیادی را در دسترس داریم و می­توانیم بخریم، که این به خودی خود چیز خوبی است. مشکل وقتی است که این امر حالت افراطی می­گیرد. درهرصورت ما الان این موقعیت را داریم اما چند دهه قبل از ما این­طور نبوده. در عرض همین چند دهه، خرید اثاث و وسایل خانه کم­کم برای خیلی از مردم تبدیل به یک عادت شده. یعنی خیلی از مردم عادت پیدا کرده­اند به خرید. حتی بعضی از مردم اعتیاد پیدا کرده­اند به جمع کردن وسایل. من در این اپیزود می­خواهم راجع به یک تجربه متفاوت صحبت کنم. با من باشید که می­خواهم درمورد مینیمالیسم صحبت کنم.

مسئله افراط در خرید در این چند سال اخیر که خرید آنلاین رشد زیادی داشته، جدی­ترهم شده. چون قبلا مجبور بودید بروید بازار و بگردید و از این مغازه و آن مغازه تحقیق کنید و چه­بسا اصلا وسط همین تحقیقات جنس را می­دیدید و می­فهمیدید این اصلا آن چیزی نیست که می­خواستید و از خرید جنس منصرف می­شدید. الان دیگر لازم نیست حتما به بازار بروید. همین­طور که در خانه­تان نشسته­اید، با گوشی توی دستتان عکس جنس را می­بینید و از روی عکس و تبلیغش سفارش می­دهید. می­توانید هر کالایی که تصور کنید را سفارش بدهید و در عرض کمتر از ۲۴ ساعت بخرید و جلوی در خانه­تان تحویل بگیرید. شرکت­های بزرگ فروش آنلاین مثل آمازون یا شرکت­های بزرگ لوازم خانگی مثل ایکیا مدل بیزینس­شان را همین­طوری چیده­اند. دارند سالانه ده­ها میلیارد دلار جنس را وارد خانه های مردم می­کنند.

با گسترش خرید آنلاین اعتباد به خرید بیشتر شده.
با گسترش خرید آنلاین اعتباد به خرید بیشتر شده.

شما ببینید فقط آمازون چقدر روی تکنولوژی­های مختلف برای تحویل جنس سرمایه­گذاری می­کند تا این کار را سریع­تر انجام بدهد. چون می­داند که هر چقدر زمان تحویل کوتاه­تر بشود، مردم تمایل بیشتری برای خرید پیدا می­کنند. کلا الان به نسبت نسل­های قبل زندگی سریع­تر شده، مردم هم عجول­تر شده­اند. دوست دارند همه چیز زودتر انجام بشود. حتی آمازون و بعضی دیگر از شرکت­های فروش آنلاین رو آورده­اند به دِرون (پهپاد) یا از این هواپیماهای بدون سرنشین که کالا را تحویل مشتری بدهند و زمان تحویل را به کمتر از نیم ساعت برسانند. یعنی شاید اگر آن لحظه که شما دارید جنستان را در آمازون سفارش می­دهید در خانه­تان یک نفر دچار سانحه بشود، احتمالا آمازون زودتر از آمبولانس به خانه شما می­رسد. اصلاً تخصص شرکت­های فروش آنلاین همین است­ که با روش­هایی کاری می‌کنند که شما کالایی که نیاز ندارید را هم با عجله بخرید. چطوری؟ یک روش آن استفاده از همین نوتیفیکیشن­های مختلفی هست که از شرکت های مختلف، از وب­سایت­هایشان و از اپلیکیشن­هایشان دریافت می­کنیم که بیا برایت فروش ویژه گذاشته­ایم. غفلت موجب پشیمانی است. این جنس را بخر و تمام. اگر این را بخری تبدیل به یک آدم خوشحال می­شوی. مردم هم که همه در جستجوی خوشحالی و خوشبختی هستند. فکر می­کنند با خرید مثلا مدل جدید تابه­ای که تبلیغش را دیده­اند دیگر به خوشبختی دست پیدا می­کنند. حتما دیده­اید که آدم­های توی تبلیغات تلویزیونی همه آدم­های خوشبخت و خندانی هستند. آن­قدر هم توی تبلیغات مختلف می­گویند تا آدم را می­برند به گوشه رینگ و در نقطه­ای قرار می­دهند که بگوید: «آره آقا، من این جنس را می­خواهم چون اصلا بدجور لازمش دارم.» و بعد آدم سفارش می­دهد. یعنی آن لحظه چنان با عجله داریم می­خریم که انگار اگر الان نخریم، دیگر این فرصت استثنائی را تا آخر عمرمان از دست می­دهیم. و خب خیلی از اوقات وقتی­که جنس را دریافت می­کنیم، می­بینیم چیزی نبوده که می­خواستیم.

ولی این رفتارما آدم­ها در خرید تا کجا می­تواند ادامه داشته باشد؟ چقدر می­شود محصول تولید کرد؟ جمعیت جهان سال به سال بیشتر می­شود. سال ۲۰۰۰ جمعیت جهان دوروبر شش میلیارد نفر بوده، الان دارد به هشت میلیارد نفر می­رسد. حالا مسئله ما این است که فقط جمعیت زیاد نشده، بلکه میزان مصرف آدم­ها هم به نسبت سال­های قبل چند برابر شده. یعنی هم آدم­های بیشتری روی زمین داریم هم اینکه هرکدامشان نسبت به چند نسل پیش بیشتر کالا مصرف می­کنند. حالا سوال این است که منابع لازم برای تولید این اجناس از کجا دارد می­آید. جواب معلوم است: از خانه همه­مان. کره زمین که ظرفیت محدودی دارد و با این وضعیتی که الان به وجود آمده، زمین نمی­تواند جواب­گوی این نیازهای عظیم برای آدم باشد. شما حساب کنید برای تولید یک زیرپوش از جنس کتان چقدر آب مصرف شده. برای تولید پنبه مصرفی­اش چقدر برق صرف شده؟ چقدر سوخت مصرف شده تا کالا به دست ما برسد؟ عددها برای یک زیرپوش معمولی حیرت ­آوره.

منابع محدود زمین
منابع محدود زمین

حالا بعضی­ها عادت کرده­اند به اینکه لباس را می­خرند، چند بار می­پوشند، دلشان را می­زند و می­اندازندش دور. چقدر از منابع کره زمین دارد همین­طوری هر روزه از بین می­رود! در چند سال اخیر شاخص زیست­محیطی جالبی درست شده به اسم روز اضافه مصرف زمین (Earth overshoot day). حرف این است که هشت میلیارد نفر روی کره زمین هستند. با این هشت میلیارد قاعدتا ما در سال نیاز به ایکس مقدار آب داریم، ایگرگ مقدار نفت داریم و… یعنی این جمعیت می­طلبد که سر سال این مقداراستفاده کرده باشیم نه بیشتر. اما در عمل می­بینیم که خیلی زودتر از اینکه سر سال بشود، آن منابع را می­خوریم و تمام می­شود. سال­به­سال هم عطشمان برای مصرف زیادتر می­شود و آن منبعی که مجاز به مصرفش هستیم را زودتر تمام می­کنیم. آن روزی که تمام منابع تعریف­شده که مجاز به مصرفشان در طی یک سال هستیم را تمام کنیم، روز اضافه مصرف زمین خواهد بود. امسال[C1] این روز در اواخر ماه جولای است. سال­های قبل کمی دیرتر مقرری­مان را مصرف می­کردیم. هر سال داریم زودتر تمامش می­کنیم و بعد از جیب می­خوریم. درواقع دود آتش تولید بیشتر به چشم محیط ‌زیست و نهایتا به چشم خود ما آدم­ها می­رود. این یک رویه پایدار و درست نیست و ما باید تغییر کنیم. باید رفتار مصرف­مان را تغییر بدهیم. اگر ما تغیر نکنیم، دنیا ما را تغییر می­دهد چون با یک فاجعه زیست­محیطی مواجه می­شویم. تغییر یک امر حتمی است. یا خودمان تغییر کنیم یا دنیا تغیرمان می­دهد. بنابراین معقول این است که خودمان رفتار مصرف­مان را درست کنیم. نه نبود وسایلی که در چند دهه قبل وجود داشت و نه وفور وسایلی که الان رایج شده. [C2] یکی از راه­حل­هایی که در چند سال گذشته زیاد درباره­اش صحبت شده سبک زندگی مینیمالیسم است. من در این اپیزود قصد دارم درمورد مینیمالیسم صحبت کنم.

واژه مینیمال یعنی حداقلی. پس در ظاهر این سبک زندگی به آدم­ها داشتن حداقل وسایل را توصیه می­کند. اما مینیمالیست­ها می­خواهند آدم­ها را به تعادل در داشتن وسایل دعوت کنند. یعنی هدفشان این نیست که آدم­ها را از افراط در داشتن وسایل برسانند به تفریط و نداشتن هیچ وسیله­ای. نه، حرفشان این است که آدم­ها از آن دسته از وسایلی که دوست دارند، بهره­مند بشوند اما چیزهایی که برایشان ضروری نیست را دوروبر خودشان نداشته باشند. مینیمالیسم با وسایل مشکلی ندارد، مشکل مینیمالیسم بیشتر با شلختگی است. آدم­های مینیمالیست شبیه به مرتاض­های هندی یا راهب­های بودایی یا آدم­های تارک دنیا نیستند که هیچ چیزی نداشته باشند. مینیمالیست­ها انتخاب کرده­اند که سبک­تر زندگی کنند و زندگی شلخته و شلوغی نداشته باشند. می­توانستند با جریان آب جلو بروند مثل بقیه آدم­ها، ساده­ترین راه هم همین است. ببینند بقیه مردم دارند چه­کار می­کنند آنها هم همان کار را بکنند. هرچند وقت یک بار بروند ایکیا و هر چیزی که دلشان می­خواهد بخرند. اما این روشِ سخت و پر از چالش را برای خودشان انتخاب کرده­اند.

خب حالا با این مقدمه برویم سراغ مستندی که قصد دارم برایتان تعریف کنم. من در این اپیزود سه مستند را دیدم اما تاکیدم روی یکی از آنهاست. طبق روال این پادکست در کنار مستندها اطلاعات جانبی دیگری هم می­دهم. جاشوا میلبورن و رایان نیکودموس (Joshua Fields Millburn & Ryan Nicodemus) دو آقای امریکایی حدودا چهل­ساله و از مینیمالیست­های شناخته­شده دنیا هستند. آنها این سبک زندگی را درست نکردند اما در این زمینه صاحب شهرت شدند.

جاش و رایان
جاش و رایان

این دو نفر در سال ۲۰۱۵ در مستندی به اسم مینیمالیسم ظاهر شدند، مستندی درمورد چیزهای مهم. در آنجا راجع به این صحبت کردند که چرا ما انسان­ها ناگزیر هستیم که به این سبک زندگی رو بیاوریم و با آدم­های جالبی هم مصاحبه کرده بودند. همین دو نفر دوباره اواخر سال ۲۰۲۰ مستند دیگری ساختند به اسم مینیمالیست­ها که در آن این دو نفر بیشتر داستان زندگی خودشان را تعریف کردند و اینکه چطور شد که مینیمالیست شدند. برای خود من داستان زندگی این دو نفر خیلی جالب بود و برای همین هم در این اپیزود تاکیدم بیشتر روی همین مستند است. داستان زندگی جاش و رایان را تعریف می­کنم و در کنارش هم موضوعات مرتبط دیگری را برایتان می­گویم. غیر از این دو مستند یک مجموعه مستند دیگر هم هست به اسم مرتب کردن با مری کاندو Tidying up with Marie Condoکه درباره نگهداشتن وسایل مهم­تر و مرتب کردن خانه با روش یک خانم ژاپنی به نام مری کاندو هست. این را هم در انتها می­گویم. من هر سه مستند را در نتفلیکس تماشا کردم. خب حالا بریم ببینیم مستندها چه می­گویند.

جاش و رایان دو مرد میان­سال هستند دوروبر چهل­سال. از بچگی بهترین دوست­های همدیگر بودند. عجیب اینکه خانواده­هایشان هم شباهت­های زیادی به هم داشتند. هر دو کودکی سختی را تجربه کرداند. جدایی والدین، فقر مالی، خشونت فیزیکی و مشکلات دیگر.

وقتی­که رایان کلاس پنجم بود، والدینش از هم جدا شدند. رایان و مادرش مجبور شدند که خانه­شان را عوض کنند و در مدرسه­ای اسم رایان را نوشتند که جاش هم همان جا محصل کلاس پنجم بود. آنجا بود که جاش و رایان هم­کلاس شدند. هردو همراه مادرهایشان زندگی می­کردند و مشکلات مالی داشتند. هر دو فرزند طلاق بودند و هر دو چاق­ترین بچه های کلاس و همه اینها کلی دلیل بود که این دو نفر به هم نزدیک و تبدیل بشوند به بهترین دوست­های یکدیگر. دوستی­ای که هنوز ادامه دارد.

رایان
رایان

وقتی­که جاش به دنیا آمد، پدرش سلامت روحی­اش را از دست داد. اسکیزوفرنی و اختلال دوقطبی و بعد پناه بردن به الکل که باعث رفتار تهاجمی­اش شد. آن­قدر رفتارش خارج از کنترل بود که مادر جاش را آزار فیزیکی می­داد. کارهایی مثل خاموش کردن سیگار روی بدنش. بالاخره مادر دست جاش هفت­ساله را گرفت و از خانه فرار کردند. با این وضعیت باید هم جانشان را برمی­داشتند و فرار می­کردند.

جاش
جاش

رفتند و یک خانه قدیمی درب­وداغان پر از سوسک در خارج شهر دیتون اجاره کردند.

شهر دیتون را یادتان هست؟ دیتون در ایالت اوهایو. همان شهری که مستند کارخانه امریکایی در آنجا ساخته شده. در اپیزود سیزدهم راجع بهش گفتم. شهری هست با تعداد زیادی کارخانه که عمدتا با صنعت خودرو مرتبط هستند. مادر جاش تحت فشار زیادی بود و کم­کم به الکل رو آورد. مست می­کرد، بی­هوش می­شد. جاش فقط شش سال داشت. از مدرسه که برمی­گشت، مادرش را در حالت تقریباً بی­هوشی می­دید و این دیگر برایش به یک مسئله عادی تبدیل شده بود. این بچه معصوم هم فکر می­کرد که همه اینها تقصیر اوست. جاش می­دید که انگار مادرش معنا و هدف زندگی­اش را از دست داده و پیش خودش در عالم بچگی فکر می­کرد که تنها راهی که بتواند معنا و زیبایی زندگی را به مادرش برگرداند این است که وقتی بزرگ شد تا جایی­ که می­تواند پول در بیاورد تا از این فقر و فلاکت دربیایند.

همین­طور هم شد. وقتی­که جاش فقط ۲۸سال داشت، دیگر به هر چیزی که می­خواست رسیده بود. در یک شرکت خوش­نام و بزرگ کار می­کر­د. در بیست­وهشت­سالگی شده بود یکی از مدیران ارشد آن شرکت. حقوق بالا، ماشین لوکس، کمد پر از لباس­هایی که بهترین خیاط­ها دوخته بودند، یک خانه بزرگ با چند سرویس توالت و حمام، آن هم فقط برای دو نفر. چون فقط جاش و همسرش بودند. انگار به رویایش رسیده بود. اما یک دفعه در عرض یک ماه خیلی چیزها تغییر کرد. یک­باره هم مادرش فوت کرد و هم همسرش ترکش کرد. این دو واقعه باعث شدند که جاش به خودش بیاید و دوروبرش را نگاه کند و دو دو تا چهار تایی با خودش بکند و ببیند تمرکزش در زندگی روی چی هست و چه چیزی خوشحالش می­کند. اینجا بود که فهمید انگار بیشترین توجهش درزندگی به موفقیت و دستاوردهای شخصی هست و خصوصاً جمع کردن وسیله. هرکس زندگی جاش را از دور می­دید، می­گفت جاش دارد رویای امریکایی را زندگی می‌کند. اما هرچه بود این رویای جاش نبود. زندگی­اش از دور دل همه را برده بود اما از نزدیک تاب­وتوان خود جاش را برده بود. همه چیزهایی که همیشه می­خواست را به دست آورده بود اما راضی نبود، آدم خوشحالی نبود. احساس خوشبختی نمی­­کرد. بعد پیش خودش فکر کرد که شاید هم این چیزهایی که به دست آورده را هیچ­وقت واقعاً دوست نداشته و فقط چون همه دنبال به دست آوردنشان بودند او هم مثل بقیه عمل کرده. حالا قضیه فوت مادرش چه بود؟

مادر جاش یعنی همان خانمی که این بچه را به دندان گرفته و فرار کرده و به تنهایی بزرگش کرده بود، بالاخره اوایل سال ۲۰۰۸ بازنشسته شده بود. به ایالت فلوریدا رفته بود که دوران بازنشستگی­اش را در یک جای خوش­آب­وهوا و در شرایط بهتری سپری کند. روزی در اواخر سال ۲۰۰۸ جاش سخت درگیر کارهایش در شرکت بود. در همان حین چند تماس از طرف مادرش داشت که به خاطر مشغله کاری نتوانست جواب بدهد.

چند ساعت بعد وقتی­که کار جاش تمام شد با او تماس گرفت. مادرش همان روز متوجه شده بود که به سرطان پیشرفته ریه مبتلا شده و دکترها گفته بودند که تنها چند ماه وقت دارد. و واقعا هم چند ماه بعد از دنیا رفت. جاش هم سعی کرد که بخش زیادی از این مدت باقی­مانده را با مادرش در فلوریدا بگذراند. پیگیر درمانش بود، شیمی­درمانی و پرتودرمانی. کنار مادرش بود و بهش روحیه می­داد. اما خب عمر مادر به دنیا نبود. وقتی­که مادر از دنیا رفت جاش برای بار آخر به فلوریدا رفت ا وسایلی که مانده بود را سروسامان بدهد. این بار که رفته بود تمرکزش بر وسایل خانه بود و تازه متوجه شد که مادرش چقدر وسیله و خنزر پنزر دارد. همه جا پر از وسیله بود. انگار که به اندازه سه خانه خرت­وپرت توی آن آپارتمان بود. مستند می­گوید که در هر خانه امریکایی به طور متوسط سیصدهزار قلم جنس وجود دارد. میز، صندلی، تخت، استکان، پنکه، حوله، ناخن­گیر و سیصدهزار قلم جنس. اجناس مختلف در خود خانه، زیرزمین خانه، توی گاراژو پشت­بام، از لوازم یدکی ماشین بگیر تا وسایل ورزشی. وسایل الکترونیکی عهد بوق که دیگر به کاری نمی­آید ولی هنوز نگهش می­دارند. دوچرخه کهنه، کابل برق، مجله سی سال پیش، سبدی کتاب و کلی اجناس دیگر که همه ما داریم ولی اصلا فراموش می­کنیم که اینها را جایی در خانه­مان توی جعبه داریم و نگه می­داریم.

یاد حرف بعضی از معلم­هایمان افتادم که می­گفتند: «نخند عزیزم تو خودت بدتری.» الان هم اینجا درمورد امریکایی­ها صحبت کردیم، اما اگر نگاهی به دوروبرمان بندازیم می­بینیم که خودمان هم دست­کمی نداریم!

جاش برای تخلیه خانه مادرش یک کامیون گرفت و شروع به بررسی وسایل کرد. آشپزخاه را ظرف­ها و بشقاب­های جورواجور پر کرده بود. دستشویی پر ود از محصولات بهداشتی و آرایشی و خمیردندان های متنوع. به کمد حوله­ها که نگاه کرد، انگار مادرش مالک یک هتل بوده درحالی­که در آن خانه فقط یک نفر زندگی می­کرد. توی کمدهای اتاق خواب جای سوزن انداختن نبود، بسکه پراز لباس بود. چهارده تا کاپشن زمستانی آنجا بود، آن­هم برای فلوریدا که یک منطقه گرمسیر است. جاش در همان وانفسا نگاهی به تخت مادرش کرد و دید که چهار جعبه مقوایی بزرگ زیر آن خودنمایی می­کنند. روی جعبه ها نوشته بود یک دو سه چهار. جعبه ها را هم محکم با چسب بسته بود. وقتی­که جعبه­ها را باز کرد دید که مادرش تمام کاغذهایی را که از مدرسه ابتدایی جاش مانده بود، آنجا جمع کرده بود. جاش با خودش گفت: «چرا مادرم این­همه کاغذ را این­همه سال اینجا نگه داشته؟» بعد فکر کرد شاید دلیلش این بوده که مادرش می­خواسته تکه­ای از پسرش را در کنار خودش داشته باشد. اما نکته تناقض­آمیز این بود که جعبه­ها بیشتر از دو دهه قبل مهروموم شده و حتی خود مادرش هم بازشان نکرده بود. معلوم بود که مادرش آنها را با نیت یادگاری کنار گذاشته بود، اما هیچ­وقت فرصت نکرده بود که آنها را باز و نگاه کند. اینجا بود که جاش به این نتیجه رسید که خاطرات ما در اشیا و وسایلمان نیستند. خاطراتمان در درون ما هستند، در قلب و روان ما هستند. بعد وقتی­که جاش بار دیگر زندگی خودش را در ذهن مرور کرد، به این فکر کرد که انگار خودش هم دارد راه مادرش را می­رود. پس تصمیم گرفت وسایلی که از مادرش مانده بود را چند قسمت بکند. بیشتر وسایل را به خیریه­ای اهدا کرد که آنها را به خانه افراد فقیر فرستاد تا استفاده کنند. وسایلی هم بودند که نمی­شد اهدا کرد. آنها را هم فروخت و پولش را به خیریه­ای داد که در زمان شیمی­درمانی مادرش از او حمایت می­کرد و حالا جاش در عوض از آن موسسه حمایت کرد. جاش متوجه شد که چه زیباست که دیگر فقط به خودش فکر نمی­کند. به دیگران هم فکر می­کند و در جامعه هم تاثیرگذار است. موقع برگشتن به خانه هم جعبه­ای برداشت و فقط چند یادگاری از مادرش را دست­چین کرد و با خودش برد. یک نقاشی قدیمی، چند تا عکس و یک دستمال­سفره ابریشمی. به این نتیجه رسید که هرچه تعداد کمتری یادگاری داشته باشد ارزش آنها برایش بیشتر می­شود. با همان چند قلم یادگاری که برداشته بود بیشتر خوش بود تا آنکه تمام یادگاری­ها را با خودش می­آورد و احتمالا بعد هم مثل مادرش توی کمد و گنجه می­گذاشت و هیچ­وقت هم نمی­دیدشان.

زندگی جاش با یک سوال تغییر کرد: چطور می­توانی زندگی­ات را با کمتر کردن بهتر کنی؟ فهمید که اگر زندگی­اش را ساده­تر و شسته­رفته­تر کند، خواهد توانست برای سلامتی­اش، کیفیت روابطش با دیگران، خلاقیتش و امور مالی خودش بیشتر وقت بگذارد و حتی در جامعه هم به طور معنا­داری مشارکت کند. یعنی به جای اینکه بیشتر وقتش را روی شغلش بگذارد تا بتواند وسایلی بخرد که ازشان استفاده نمی­کند، به اندازه کافی کار کند تا بتواند زندگی خوب و باکیفیتی داشته باشد. یعنی همان جمله معروف که کار می­کنیم تا زندگی کنیم نه اینکه زندگی می­کنیم که کار کنیم.

داخل پرانتزبگویم که آیا می­دانید سعدی شیرازی هم عین همین معنا را هشتصدسال پیش گفته آن هم به چه زیبایی. می­گوید: «مال از بهر آسایش عمر است نه عمر از بهر گرد کردن مال. عاقلی را پرسیدند نیک­بخت کیست و بدبختی چیست. گفت: نیک­بخت آنکه خورد و کشت و بدبخت آنکه مرد و هشت». به به! خوش به حال ما که می­توانیم عین جملات سعدی را با همان خطی که نوشته، بدون ترجمه و تفسیر خودمون بخونیم، بفهمیم و کیف کنیم.

قبل و بعد از اجرای مینیمالیسم
قبل و بعد از اجرای مینیمالیسم

برگردیم به داستان. آن­قدر این مسئله تبدیل به دغدغه ذهنی جاش شد که پیش خودش فکر کرد که هر روز یک آیتم از وسایلش را رد کند و ببیند چه اتفاقی می­افتد و این تبدیل شد به یک چالش روزانه که تا جایی که می­تواند از شر وسایل غیرضروری خلاص بشود. توی کمدها و کابینت­ها همیشه دنبال این بود که چیزهایی را پیدا کند که ارزشی به زندگی­اش اضافه نمی­کنند و فقط چیزهایی را نگهدارد که به زندگی­ا­ش ارزش می­دهند. یعنی نگاه می­کرد به کابینتش و می­گفت این دستگاه همزن اصلا به کارش می­آید یا فقط چون مد شده بود، خریده بودش. اگر استفاده می­کرد و دوستش داشت، حتما نگهش می­داشت و اگر اصلا تابه­حال استفاده نکرده بود، پس چه کاری بود که باز هم نگهش دارد. اهدا می­کرد به کسی که لازمش داشت. هر چقدر بیشتر این کار را کرد و این سوال را از خودش پرسید، قضاوت کردن و پاسخ دادن هم برایش راحت‌تر شد و فهمید که نه، مثل اینکه بیشتر چیزهایی که داشت اصلا ارزشی به زندگی­اش اضافه نمی­کرد. اول قصد داشت چند تا لباس اضافه را کم کند اما با همین روال که جلو رفت دید که نصف لباس­هایش اضافه بودند. می­خواست چند تا دی­وی­دی را کم کند اما نهایتا تمام دی­وی­دی­ها را رد کرد و خیلی زود شبیه شد به گلوله برفی که هرچه جلوتر می­رود چیزهای بیشتری را با خودش می­برد.

هشت ماه بعد از فوت مادرش،جاش دیگر بیشتر از نود درصد اقلامی که توی خآنه­اش داشت را بیرون داده بود و بعد هم دیگر همین رویه­اش شد. به اندازه می­خرد و وقتی­که دارد چیزی را می­خرد از خودش می­پرسد آیا این وسیله او را آدم بهتری می­کند، آدم خوشحال­تری می­کند یا نه. واقعا برایش ارزشمند است که بخرد؟ این­طورهم نیست که وقتی­که وارد خانه­اش بشوی بگویی که اینجا خانه یک آدم مینیمالیست هست و هیچ چیزی آنجا نباشد. نه، فقط وسیله­هایی که دوست دارد را در خانه­اش دارد. مسئله این است که وسیله­های غیرضروری که دوستشان ندارد و ارزشی به زندگی­اش اضافه نمی‌کنند را بیخودی نگهداری نمی­کند اما آنهایی که دوست دارد را خوب سروسامان می­دهد و نگهداری می­کند. کمدش را باز می­کند. تعداد معقولی لباس دارد. ظرف و ظروف به اندازه کافی و با نظم و ترتیب در کابینت هستند. روی میز و دکورش تعداد معدودی یادگاری گذاشته که جلوی چشمش باشند. زندگی­اش را سبک کرد و بعد از آن بود که احساس کرد زندگی­اش راحت­تر شده و احساس آزادی بیشتری دارد.

رایان

خب قصه مینیمالیست شدن جاش را گفتم. حالا بریم سراغ رایان، بهترین دوست جاش. رایان بیشتر تابستان­های دوران بچگی­اش را با پدرش کار می‌کرد. کارشان نقاشی ساختمان و نصب کاغذ دیواری بود. بعضی از خانه­هایی که برای کار می­رفتند واقعاً لوکس و بزرگ بودند. خانه­های از ما بهتران، چند هزار متر زیربنا، استخرهای بزرگ، پارکینگ­های پر از ماشین­های گران. ولی هیچ­کدام از اینها برای رایان جذاب نبود. اما یک روز داشتند توی یک خانه قشنگ کار می­کردند که خانه چند میلیون دلاری آن­چنانی نبود ولی خانه خوبی بود. حداقل از خانه­ای که خود رایان و خانواده­اش داشتند بهتر بود. دیوارهای خانه پر بود از عکس اعضای خانواده و دوستانشان که همگی چهره­های خندانی داشتند. واقعا هم انگار آدم­های خوشبختی بودند و این را می­شد از عکس­ها و از چیدمان خانه فهمید که در زندگی اینها خوشبختی و عشق وجود دارد. بعد رایان در همان عالم کودکی، خودش را تجسم کرد که صاحب آن خانه شده و آدم خوشبختی هست. از پدرش پرسید: «من چقدر باید پول دربیارم که همچین خونه­ای را بتونم بخرم؟» پدرش گفت: «پسرم، اگه در سال پنجاه­هزار دلار درآمد داشته باشی، احتمالا بتوانی همچین خونه­ای رو بخری.» این­طوری بود که عدد پنجاه­هزار دلار به عنوان یک عدد مبنا توی ذهن رایان رفت. وقتی­که رایان سال آخر دبیرستان بود، یک روز سر ناهار با بهترین دوستش، جاش، نشسته بودند و راجع به اینکه در زندگی­شان می­خواهند چه­کار کنند حرف می­زدند. رایان گفت: «من هنوز نمی­دونم می­خوام چه­کاره بشم اما می­دونم که اگه پنجاه­هزار دلار در سال درآمد داشته باشم، آدم خوشحالی می­شم.» این­طوری بود که هر دو برای اینکه چنین حقوقی بگیرند وارد کار فروش شدند. رایان و جاش کارشان را با حقوق سالانه پنجاه­هزار دلار شروع کردند. ولی انگار مشکلی وجود داشت و رایان هنوز احساس خوشحالی نمی­کرد. بعد به سرش زد که نرخ تورم را حساب نکرده و حتما اگر درامدش ۶۵هزار دلار باشد دیگر خوشحال خواهد بود. یا شاید نودهزار دلار یا اصلاً درآمد شش­رقمی بالای صدهزار تا داشته باشد، خوشحال خواهد بود. بر این باور بود که وقتی­ به آن نقطه برسد حتما آدم خوشحال و خوشبختی هست. برای همین تمام تلاشش را کرد. پیشرفتش هم خوب بود. توانست ماشین خوب بخرد و خانه­اش را پر از وسیله­های خوب و شیک بکند.

همیشه هم باید بهترین و به­روزترین موبایل را می­داشت. حتی وقتی­که پول نداشت هم با کارت اعتباری­اش خریدهای گران­قیمت می­کرد. هرچه بیشتر پول درمی­آورد بیشتر هم خرج می­کرد که به شادی برسد. برای همین هم زندگی­اش فقط در کار کردن خلاصه شده بود. ساعت­های طولانی کار می­کرد و تا دیروقت تنها توی شرکت می­ماند. همه اینها را به امید خوشحالی بیشتر انجام می­داد اما هرچه بیشتر کار می­کرد نه­تنها خوشحال­تر نمی­شد، بلکه احساس تنهایی بیشتری می­کرد. چیزی که باعث می­شود آدم­ها احساس خوشحالی و خوشبختی کنند همراه بودن با بقیه آدم­هاست نه پول. پول خوب است وشکی در این نیست. پول باید باشد. اما بحث بر سر این است که وقتی شما پول زیادی کسب می­کنید، از یک جایی به بعد دیگر از آن پول استفاده­ای نمی­کنید یعنی هر چقدر هم بدوید دیگر خود پول باعث خوشحالی شما نمی­شود. آن چیزی که باعث خوشحالی می­شود همراهی و همدلی دیگران است.

رایان برای رسیدن به خواسته­هایش کلی استرس و اضطراب داشت. فکر می­کرد وسیله و اثاث بیشتر باعث می­شود که استرس و اضطرابش کم بشود. واقعا زیاد کار می­کرد، در هفته بین هفتاد تا هشتاد ساعت. با این اوضاع وقتی نمی­ماند که برای سلامتی خودش بگذارد یا کیفیت ارتباطش با خانواده­اش را بهتر کند. زندگی­اش شده بود کار برای اثاث بیشتر، تازه اثاث و وسایلی که خوشحالش هم نمی کرد. در همان حین که رایان در آن منجلاب دست­وپا می­زد، دوستش، جاش، را می­دید که چقدر داشت خوشحال زندگی می­کرد. همان موقعی بود که جاش برنامه مینیمالیسم را در زندگی­اش پیاده کرده بود و احساس سبکی و آزادی بیشتری می­کرد.

برای همین یک روز جاش را برای ناهار به یک ساندویچ­فروشی دعوت کرد و حین نهار بهش گفت: « چرا تو این­قدر خوشحالی؟» جاش گفت: «مینیمالیسم رو شروع کردم.»

رایان گفت: «مینیمالیسم؟ مینیمالیسم دیگه چه کوفتیه؟» جاش گفت: «مینیمالیسم اینه که تمرکزت رو از اشیا برداری و به جاش روی آدم­ها تمرکز کنی.» بعد تعریف کرد که در چند ماه گذشته داشته زندگی­اش را ساده­تر می­کرده و دیگر فقط مهم­ترین چیزها را توی خانه نگه می­دارد. رایان می­گوید: «نمی­دونم اگه کس دیگه ای بود واکنشم چی بود. اما وقتی­که جاش، بهترین دوستم، این رو تعریف کرد گفتم: ‘ پسر، من هم حسابی پایه­ام. من هم می­خوام یک مینیمالیست بشم.’». به سرعت هم شروع کرد. این­قدر هم عجله داشت که نمی­خواست مثل جاش سر فرصت و حوصله این کار را بکند. برای همین ایده جالبی به ذهنش آمد. تمام وسایلی که توی خانه­اش داشت را در جعبه­های مقوایی بزرگ بسته­بندی کرد. انگار که می­خواهد اسباب‌کشی بکند. خانه­اش هم بزرگ بود و پر از وسایل ولی همه چیزها را ریخت توی جعبه­های مختلف. در طی سه هفته بعدی فقط چیزهایی که لازم داشت را از آن جعبه­ها درمی­آورد. یعنی صبح از خواب بیدار می­شد و نیاز به مسواک داشت. می­رفت سروقت آن جعبه خاص و مسواکش را برمی­داشت. می­خواست آشپزی بکند می­رفت سراغ جعبه وسایل آشپزخانه و فقط آن تابه و رنده­ای که لازم داشت را برمی­داشت و در آشپزخانه می­گذاشت. بعد از سه هفته هشتاد درصد از وسایلش هنوز بازنشده توی جعبه بودند. همه آن وسایلی که خریده بود که خوشحالش کنند برایش بی­مصرف بودند. بعد از آن به جای مصرف­گرایی روی جامعه تمرکز کرد و به این باور رسید که فقط هر آنچه که مورد نیازش هست را داشته باشد. فکر کنم ما در فرهنگ­مان به این حالت می­گوییم مرتبه استغنا یا وارستگی و بی­نیازی. می­توانی خیلی چیزها داشته باشی اما دیگر احساس نیاز نمی­کنی.

بگذریم. حدود یک سال بعد از اینکه رایان آن جشن بسته­بندی را برگزار کرد، به طرز غیرمنتظره­ای از کار بر کنار شد. شرکتشان داشت تعدیل نیرو می­کرد و قرعه به نام رایان هم افتاد. اما رایان به جای ناراحت شدن، در ذهنش گفت: « شاید این بهترین چیزی بود که می­تونست اتفاق بیفته. شاید آدم‌های دیگه هم باشند که داستان من بتونه اونها رو هم تحت تاثیر قرار بده.» برای همین رایان و جاش تصمیم گرفتند که وبلاگی را دوتایی شروع کنند. این داستان مربوط به یک دهه قبل است. آن اوایل فقط حدود ۵۰ نفر در ماه از وبلاگ­شان بازدید می­کردند. اما خیلی زود این ۵۰ نفر ده­ها برابر رشد کرد و الان جاش و رایان چندین میلیون مخاطب در کل دنیا دارند و درمورد تجربیات خودشان در زمینه دنیای مینیمالیسم صحبت می­کنند. دنیایی با اجسام و اشیای کمتر اما با وقت بیشتر، با آدم­های بیشتر. جاش و رایان دو مستند درمورد مینیمالیسم ساختند. یک کتاب نوشتند. وبلاگ موفقی را اداره می­کنند. تورهای دور امریکا برگزار می­کنند و درمورد مینیمالیسم سخنرانی می­کنند. در تدتاک بودند و در رادیو و تلویزیون به عنوان مهمان حاضر می­شوند و صحبت می­کنند. غیر از اینها یک پادکست هم دارند به اسم مینیمالیست (The minimalists).

خلاصه اینکه در این زمینه آدم­های شناخته­شده­ای شدند. این هم از خلاصه داستان زندگی جاش و رایان که به نظرم جذاب و شنیدنی آمد و فکر کردم که به جای اینکه درمورد خود مینیمالیسم صحبت کنم، تمرکز را روی زندگی و تجربیات جالب این دو نفر بگذارم.

قبل و بعد از اجرای مینیمالیسم
قبل و بعد از اجرای مینیمالیسم

خب خلاصه مستند را هم تعریف کردم. حالا بیاییم راجع به این صحبت کنیم که چرا مردم زیاد خرید می­کنند. پاسخ این است: شرکت­ها. در نظام سرمایه­داری معمولا این­طور است که گرداننده­های شرکت باید به سهام­داران نشان بدهند که شرکت رشد خوبی خواهد داشت. یعنی درامدهای شرکت بیشتر خواهد شد. این رشد از کجا می­آید؟ از فروش. اینجاست که شرکت­ها برای فروش بیشتر به تبلیغات بیشتر و موثرتر رو می­آورند. شنیدید که می­گویند طرف این­قدر بازاریاب خوبی هست که می­تواند به اسکیموها یخ بفروشد؟ هنر بازاریاب­ها و متخصصین تبلیغات هم در همین است. راحت می­توانند نیازی را در ذهن آدم­ها ایجاد کنند بدون اینکه واقعاً چنین چیزی وجود داشته باشد.

فرد تبلیغ را می­بیند و می­گوید باید از این بطری­های پلاستیکی آب بخرد درحالی­که چند تا بطری شیشه­ای بهتر هم در خانه دارد که می­تواند از آنها آب بخورد، اما یک دفعه انگار یک جریانی راه می­افتد که همه باید از این مدل بطری­های پلاستیکی روی میزشان باشد و از آن آب بخورند.

قبل و بعد از اجرای مینیمالیسم
قبل و بعد از اجرای مینیمالیسم

حالا بماند که آب طعم پلاستیک می­گیرد، کلی باکتری توی بطری جمع می­­شود و کلی زباله پلاستیکی بیخودی درست می­شود و به محیط­زیست هم آسیب می­زند. اما وقتی­که شرکت­ها توانستند مشتری­ها را به خرید یک کالای غیرضروری متقاعد کنند دیگر موجی راه می­افتد که همه دوست دارند همراهی کنند. حالا این فقط یک مثال بوده. برای بعضی از آدم­ها هم شاید یک نیاز ضروری باشه.

در دهه ۱۹۵۰ سالانه ۵ میلیارد دلار صرف تبلیغات می­شده که عمدتا هم تبلیغات از طریق تلویزیون و رادیو و روزنامه بوده. درسال ۲۰۲۰ این عدد چند برابر شده. شرکت­ها سالانه ۲۴۰ میلیارد دلار هزینه تبلیغات می­کنند که بیشتر هم از طریق اینترنت انجام می­شود و نه رادیو یا تلویزیون. و جالب­تر اینکه تقریباً ۷۰ درصد از این تبلیغات اینترنتی هم از طریق سه شرکت بزرگ انجام می­شود: گوگل، آمازون و فیسبوک. این سه شرکت این انحصار را در دست دارند که تصمیم بگیرند که ما چه چیزی تماشا کنیم یا چه چیزی گوش بدهیم و علاقه ما را به بازی بگیرند و از آن سوءاستفاده کنند. در اپیزود اول، معضل اجتماعی، مفصل صحبت کردم که شرکتی مثل فیسبوک چطور رفتارهای مشتری­هایش را آرام آرام تغییر می­دهد. اگر نشنیدید حتما آن اپیزود را گوش کنید.

اما یکی از از ترفندهایی که در تبلیغات به کار برده می­شود چیزی است که معروف شده به تبلیغات کمبود deficit advertisement

آگهی را طوری می­سازند که ناخودآگاه احساس می­کنیم که ما کامل نیستیم اما اگر آن جنس را بخریم، کامل و خوشحال می­شویم. همه ما را دوست خواهند داشت و فرزندمان برایمان ارزش قائل خواهد شد. مخاطبان بدون اینکه بدانند با این پیام­ که تو کامل نیستی، بمباران می­شوند. لباست خوب نیست، این را بپوش. موهایت خوب نیست، از این محصول استفاده کن. پوستت خوب نیست، فلان کار را بکن. هیکلت خوب نیست، بهمان کار را بکن. و ما چون احتمالا روش­های اصلی کامل بودن و خوب بودن را فراموش کرده­ایم، گول می­خوریم. موهایم سفید شده؟ اقتضای سنم هست وشاید هم اصلا بهم می­آید. شاید اصلا نیازی به فلان محصول ندارم. هیکلم بد شده؟ شاید باید ورزش کنم. شاید راه­حل­های دیگری هم باشد. اما وقتی یکدفعه یک بازاریاب می­آید و پکیجی را عرضه می­کند و می­گوید درمان این مشکل این است، آدم­ هم سریع می­گوید چرا که نه. امتحان می­کنم. مسئله این نیست که مقابل فروش بایستیم و فروش را محکوم کنیم. نه، همه ما آدم­ها به خرید نیاز داریم. بحث این است که دنبال جریان راه نیفتیم. باید فکر کنیم تاثیر این محصول روی محیط زیست چیه؟ روی سایر کسب­وکارها چیه؟ روی مغازه­دارهای محل خودمان چیه؟ آیا این یک رویه پایدار و سازگاره؟

مسئله بعدی کارکرد خود مغز است. مغز انسان همه چیز را بعد از مدتی برای آدم عادی می­کند. کلی پس­انداز می­کنی و یک گوشی می­خری. بعد از مدتی می­گویی که موقعی که این گوشی را خریدم، خوب بود ولی الان گوشی دیگری می­خواهم که فیچرهای جدیدتری داشته باشد. انگار که وارد یک مرحله شدی و تمام چیزهایی که یک روزی سقف آرزوهایت بوده حالا دیگر در کف قرار گرفته. الان سقف دیگری را در ذهنت داری که باید به آن برسی. و این­طوری می­شود که هر دو سه سال یک­بار گوشی­هایمان را عوض می­کنیم. درحالی­که کارکرد اولیه گوشی تماس تلفنی هست. یعنی با همان گوشی­های ده سال پیشمان الان هم می­توانیم تماس بگیریم. اما شرکت­های سازنده موبایل که این را نمی­خواهند. اگر این­طوری بود که ورشکسته می­شدند. شرکت­ها دوست دارند ما هر دو سه سال گوشی جدید بخریم. برای همین می­روند سراغ اینکه هر بار قابلیت جدیدی را به گوشی اضافه کنند. ما هم پیش خودمان می­گوییم عجب قابلیت خفنی. وسوسه­اش را می­اندازند به جانمان که گوشی را عوض کنیم. اما حالت بدترش این است که آدم­ها نه فقط برای رضایت خودشان بلکه برای اینکه دیگران را تحت تاثیر قرار بدهند، خرید بکنند یعنی خرید کنند که دیگران راجع بهشان تصور بهتری داشته باشند. باز از آن هم بدتر وقتی است که آن آدم پول ندارد و اون کسی هم که دارد تحت تاثیر قرار می­دهد، آدمی نیست که دوستش داشته باشد. یعنی نه پول خرید آن کالا را دارد، نه آن آدم را دوست دارد. فقط می­خواهد آن آدم را به هر دلیلی تحت تاثیر قرار بدهد. از کارت اعتباری­اش یا از قسط­های ماهانه استفاده می­کند تا جنسی را بخرد.

حالا یک نکته جالب دیگر در این مورد هم این است که رسانه­های اجتماعی چه نقش عجیب و غریبی در تشدید این مسئله داشتند. پنجاه سال پیش آدم­ها فقط با حباب ارتباطی خودشان یا با حلقه های نزدیک خودشان ارتباط داشتند. با دوست و فامیل ارتباط داشتند و خودشان را با آنها مقایسه می­کردند. اما الان دیگر به مدد شبکه­های اجتماعی آدم­ها نه­تنها با فک­وفامیل و دوست و آشنای خودشان بیشتر و دقیق­تر ارتباط دارند، عکس­هایشان را در شبکه­های اجتماعی دنبال می­کنند و هر دقیقه می­دانند دارند چه­کار می­کنند، بلکه با آدم­های معروف هم ارتباط دارند و خودشان را با آنها هم مقایسه می­کنند. از سلبریتی­های شناخته­شده مثل کیم کارداشیان بگیرید تا مگان مارکل یا میلیاردرهای دنیای واقعی که آدم­ها در دنیای مجازی دنبالشان می­کنند. چی پوشیدند؟ کجاها رفتند؟ چه ماشینی سوار شدند؟ مقایسه خیلی راحت­تر شده و این هم هیزمی شده برای آتش خرید افسارگسیخته.

در بخش مصاحبه، با بی­بی کسرایی صحبت کردم. بی­بی کسرایی فارغ­التحصیل مدیریت کسب­وکار از دانشگاه هاروارد هست. سال­ها مشاور جذب سرمایه برای شرکت­های امریکایی بوده. اما از چند سال پیش تصمیم گرفت که آن کار را که خیلی هم در آن موفق بود، کنار بگذارد و آشپزی را که عاشقش بود، به عنوان شغل تمام­وقت خودش ادامه بدهد. بی­بی چند سال است که مینیمالیست شده و حتی خودش هم یک سبکی اززندگی به اسم هپیتالیست را درست کرده. صحبت­های من با بی­بی کسرایی را از پادکست بشنوید.

شما با کاپیتالیسم فکر می‌کنم بازی کردید با کلمه‌ کاپیتالیسم کار کردید و تبدلیش کردید به هپیتالسم. منظور خاصی پشت این قضیه بوده و متد خاصی پشتش هست؟ این در واقع سواله راجع به هپیتالیسم. حالا بفرمایید.

داستان اینه که من با پسرم زمان انتخابات آمریکا داشتیم از اون بحث‌های سیاسی امروز می‌کردیم و اون به من گفت که مامان بالاخره نفهمیدم تو چی هستی؟ تو کپیتالیستی؟ سوسیالیستی؟ کمونیستی؟ چی هستی؟ گفتم بهش که من همینجوری از دهنم در اومد. یعنی واقعا اصلا نه پیش فکری نه پس فکری. نمی‌دونم چی بود؟ گفتم من هپیتالیسمم. گفت هپیتالیست چیه دیگه؟ گفتم ببین من تو این زندگیم، باور کن کسری جان فهمیدم که هیچ‌کس ذهنیت کس دیگه‌ای رو نمی‌تونه عوض بکنه به غیر از خود آدم و خود آدمم بهتره اگه قراره هس ایستی که باشه، هپیتالیست باشه. هپیتالیست باشه. یعنی اینکه فقط زندگی خودت و مغز خودتو خالی بکنی از دغدغه‌های بی‌خودی و درست فکر بکنی. همون پندار نیک، کردار نیک، گفتار نیک و بقیه رو هم بسپاری به خودشون. هیچ کسی رو مجاب نکنید که چی باشن. این باشن یا اون نباشن. وقتی که این داستان برای دوستان تکرار می‌کردم، یه پروژه‌ای هم داشتم برای دوران پاندمی که همه تو خونه بودیم. یکی گفت چقد خوبه که اسم این سایت رو برو سرچ کن ببین اصلا کسی هست یا نه؟ منم اسمشو گذاشتم «hapitalism.com». دوازده تا اپیزود راجع به نوع هپیتالیسم خودم درست کردم. با یه دوست فیلمبردار. حالا اگه دلتون می‌خواد که میتونم بگم چه روش و چه متدی هستش.

حتما حتما.

اون این بود که من تو خونه گرفتار بودم و خب مثل بقیه به همه ولی به جای اینکه غر بزنم، شروع کردم به از آشپزخونه و گاراژ شروع کردم همه چی رو تمیز کردن و درست کردن. دیدم چقدر حتی با وجود این که من هفت هشت ساله که مینیمالیست هستم ولی چقدر هنوزم چیزای اضافه و دور و برم هست و شروع کردم اینا رو مرتب کردن، بخشیدن، دور ریختن سعی می‌کنن دور نریزم البته. یه سایتی هست که کسایی که نمی‌خوان چیزی بخرن. می‌ذاریم. همسایه‌ها دوروریا میان برمیدارن. خلاصه این کارو کردم و خیلی موفق بود و با خیلی آدمای جالبی از این طریق آشنا شدم و همه می‌پرسن تو چه جور مینیمالیستی هستی؟ الان این روزا تو یوتوب و تو کتابا و همه جا تو اینستاگرام و اینا دیگه حالا وقتی یه چیزی مد میشه همه میشن دیگه؟ و میگن مثلا بعضیا میگن باید صد تا چیز نگه داشت. بعضیا میگن باید دیویست تا چیز نگه داشت. من می‌گم هرچی خوبه واقعا واقعا واقعا براتون خاطره‌ای برمی‌انگیزه، یک غریزه‌ خوبی درتون ایجاد میکنه، یه حس و حال خوبی، یه خاطره‌ای، خب همه‌ اینا رو نگه داریم ولی خیلی سعی کنیم که واقعا سوالای سخت از خودتون بکنید در این مورد. چیزایی که لازم دارین. اگه واقعا مثلا ست چینی عروسیتونو که ۲۵ سال پیش بهتون دادن، حتی استفاده نمی‌کنین که نکنه بشکنه خب یا بفروشید یا بدید بره. اگه نمی‌دونم لباسی رو بیست ساله نپوشیدین، منتظرین که لاغر بشین دوباره اون سایز بشین بدین بره. برای اینکه نمیشین. برعکسشم اگه یه کمدی داریم که بابت لباس‌هایی که وقتی چاق میشید اصلا اونا رو نگه ندارید. نداشته باشید. وقتی کم می‌کنیم دیگه می‌بینید که یادتون میره. چقدر راحت‌ترین! سبک‌ترین! من تو نروژ رو نمی‌دونم ولی تو آمریکا بعضیا واقعا از گاراژشون استفاده نمی‌کنن. برای اینکه گاراژشونو انباری کردن.

درسته. نه اینجا توی اسکاندیناوی که مردم عموما مینیمالیسم هستند. این ذائقه رو توی طراحیشون تو همه چی دارن. حالا هدف شما بیشتر تو این هپیتالیسم همین خوشحال نگه داشتن خودتون هستش یا دغدغه‌های زیست محیطی یا مقابله با مصرف‌گرایی و این‌ها رو هم گوشه چشم دارید.

همه‌ این‌ها. همه‌ این‌ها. من فکر می‌کنم اینا بهم مرتبطه. ببینید که تو جامعه‌ای مصرفی بالا مثل آمریکا زندگی میکنید، اصلا تشویق میشید که مصرف بکنید. هی یه آیفون بهتر میاد. نمی‌دونم هی کفش و لباس داریم، هی تشویق به مصرف میشید. هی تشویق به دور انداختن. این دور انداختن‌ها من الان تو کار محیط زیستی واقعا خیلی مشغول شدم. یعنی هر دسته پلاستیکی که می‌بینیم، هشتصد سال ششصدسال طول می‌کشه تا پاکسازی بشه. فکر کنید من دارم روزی هفت هشت تا چیز می‌ریزم دور که هشتصد سال طول می‌کشه تمیز بشه. خب اینا کجا میره؟ وقتی اینجوری فکر می‌کنیم کمتر مصرف می‌کنیم. دوباره استفاده می‌کنیم. به راهگردهای دیگه‌ای برخورد می‌کنیم که بهتر باشه. مثلا من الان خودم درست با موم عسل و چلوار، مشما درست می‌کنم.

در واقع این کاورهایی که برای مثلا ساندویچ و اینا استفاده می‌کنیم رو می‌فرمایید؟

دقیقا. بله بله اینا رو من خودم طبیعیش درست می‌کنم. چون خریدنیش هم واقعا گرونه و مادربزرگ‌های ما خودشون اینا رو درست می‌کردن. طرق نشون میدم. خب هرکسی که دلش می‌خواد میره پیدا می‌کنه دیگه. میره می‌بینه یاد میگیره از من سوال می‌کنه.

من یه سوال دیگه هم دارم. راجع به همین بحثی که هستش خب مصرف‌گرایی توی آمریکا تقریبا میشه گفت که بیداد می‌کنه دیگه؟ هم به خاطر این که قدرت خرید نسبتا بالایی مردم دارن و کالاها تنوعش خیلی بالا هستش. امکان خرید آمازون یا وب سایت‌های دیگه امکان خرید رو خیلی راحت کردن برای مصرف‌کننده‌ها و آدما هم ترغیب میشن می‌خرن اما خیلی از شنونده‌های ما ساکن ایران هستن و نمی‌دونم شاید یه نفر بگه که خب حالا این وسایل رو ساختن برای یه نفری که مثلا در آمریکا زندگی می‌کنه. نظر شما چطوره این مینیمالیسم چقدر می‌تونه توی ایران استفاده بشه؟

من ۳۶ سالِ ایران نبودم. اسراف که من تو ایران می‌بینم، اصلا خانواده‌های ایرانی ما که بزرگ شدیم اصلا در این حد نبود. یعنی واقعا واقعا این مصرفی که در ایران در کشورهای عربی الان آدم میبینه، اصلا اصلا فرهنگ ما این نبود که اینقدر اسراف و مصرف بکنیم. واقعا این نبود. اصلا اینقدر گوشت نمی‌خورد ملت. نمی‌دونم اینقدر دور نمی‌ریختن. من خودم الان که فکر می‌کنم مادربزرگمو مسخره می‌کردیم می‌گفتیم این فویلایی که استفاده می‌کنن یه بار مصرفه. شما چرا تمیزشون می‌کنین دوباره مصرف می‌کنین؟ می‌گفت خب چرا اسراف بکنیم؟ پلاستیک‌ها رو می‌شست دوباره استفاده می‌کرد. الان که فکر می‌کنم می‌بینم چقدر این آدمایین که بعد از جنگ بزرگ شدن. قحطی دیدن. همه‌ی این چیزا رو چشیده بودن انقدر درست عمل میکردن. شما نقش سوشال مدیا، رسانه‌های اجتماعی مثلا همین مثالی که می‌زنید راجع به استفاده از گوشت یا مواد خوراکی به طرزی افراطی‌ای که بعضی از اینفلوئنسرها توی ایران هستند. تصاویر رو نشون میدن از یک سینی پر از غذا یا یک ساندویچ مثلا متری‌ای که یک نفر می‌خوره. این‌ها اصلا جزو فرهنگ ما نبوده و به نظر اگه مردم یه کار خوبی می‌تونن بکنن اینه که اینجور آدما رو اینجور افرادو با نگاه کردن و دنبالشون رفتن تشویق نکنن. این خودش یه کار به نظر من مدنیه. واقعا یعنی تو کشوری که این همه ما آدم داریم که غذا ندارن بخورن، شب با شکم گرسنه می‌خوابن، نون ندارن بخورن، آدما میرن این چیزا رو می‌گیرن از یه مغازه به یه مغازه دیگه. مینیمالیسم مثل بودیسمه. یه روش زندگیه. تو وقتی که سالم زندگی بکنی، به وقت بخوری، درست بخوابی، اندازه مصرف بکنی، اندازه‌ی خیلی کم. قناعته در واقع مینیمالیست. به نظر من می‌تونه یک فلسفه‌ زندگی باشه. اینه که خب من چی دارم یا چقدر خوشم؟ چی رو دلم می‌خواد؟ هر وقت بچه‌های من میگن من اینو احتیاج دارم میگم احتیاج ندارین. دلتون می‌خواد. برو فکر کن. اگه واقعا احتیاج دارید حتما احتیاجاتت رو من برطرف می‌کنم. باید فکر کنه. می‌دونی جوونی که صبح تا شب داره بمبارد میشه. با این فکرا بیاد به من اقلا سه تا جمله‌ای رو درست بگه. بگه من مثلا که کامپیوترم کار می‌کنه، این کامپیوتر رو احتیاج دارم. به خاطر اینکه موقع کلاس این چیزا رو باید این چیزا رو دانلود کرد. شاید بشه گفت یک احتیاجه ولی کی آیواج لازم داره؟ درسته که آیواچ اومده ولی هنوز اون ساعتی که بیست سال پیش دستمه رو استفاده می‌کنم.

من سوالام تموم شد. شما نکته‌ دیگه‌ای دارید که دوست دارید بگید؟

نه من خیلی خیلی راضیم از سوالاتون. خیلی خوشحالم که تنها کسی بودین که هی پدر من در میان نکشیدید!

دقیقا حواسم بود. چون شما خودتون اندازه‌ی کافی انقدر ماشالله رزومه‌اتون قوی هست که زنده‌یاد پدرتون رو اگه می‌خواستم بگم واقعا کم لطفی می‌شد به شما. چرا که پدرتون که واقعا!

من راجع به آبنبات چوبی می‌خوام صحبت بکنم ناگزیر می‌زنن به اون سو. دیگه خوبی‌های همچین پدری داشتن که خب زیاده. اینم به هر حال یه نکته‌ شاید بشه گفت این مسائله هستش.

(اگر دوست دارید بیشتر راجع به بی­بی کسرایی بدانید، دوست عزیزم، محمود فرجامی، در یکی از بهترین اپیزودهایش در پادکست شب­چراغون با بی­بی کسرایی صحبت کرده بود. اسم اپیزودش هم هست سیاوش به روایت بی­بی، در پادکست شب­چراغون از محمود فرجامی عزیز.)

خب تمرکز من در این اپیزود روی موضوع مینیمالیسم بود. اما همان­طور که گفتم مستند دیگری را هم دیدم که واقعا حیف است درباره­اش حرف نزنیم. مجموعه مستند مرتب کردن با مری کاندو (Tidying up with Marie Condo) که از این مدل برنامه­های تلویزیونی هست که تیم برنامه­ساز به خانه آدم­هایی می­روند که در تمیز کردن یا مرتب کردن خانه­هایشان مشکل دارند. خانه­های شلخته و وسایل درهم برهم. کلا هم در دنیا از این مدل برنامه­ها زیاد ساخته می­شود. مثلا یک مدل این است که تعدادی کارشناس نظافت می­روند به خانه­هایی با آشپزخانه­های فوق­العاده کثیف و چرک و آنها را برق می­اندازند و تبدیل می­کنند به یک جای تمیز و دوست­داشتنی.

مرتب کردن با مری کاندو
مرتب کردن با مری کاندو

نمی­دانم مشابه این را در تلویزیون ایران داریم یا نه. اما این مدل برنامه­ها هم سرگرم­کننده هستند و هم خیلی آموزنده و نشان می­دهند چطور یک خانه چنین شکلی پیدا می­کند و کثیف می­شود و حالا که کثیف شده چطور و با چه روش­ها و موادی می­شود آن را تمیز کرد. تمیز کردن چقدر سخت است و بعد که تمام شد، چه تاثیراتی روی روحیه اعضای خانواده دارد و… . شاید به نظر بعضی­ها این مدل برنامه­ها خیلی سطحی بیاید اما اتفاقا اینها خیلی بیشتر از چیزی که فکر می­کنیم مهم هستند و باعث بهتر شدن سلامت جسمی و روحی آدم­ها می­شوند.

مجموعه مرتب کردن با مری کاندو هم از همان مدل برنامه­هاست که یک خانم ژاپنی به اسم مری کاندو به عنوان مشاور و مربی مرتب کردن در برنامه حضور دارد. برنامه امریکایی هست و ایشان انگلیسی هم بلد نیست اما با مترجمش می­رود به خانه­های مردم امریکا و بهشان می­گوید که چه­کار کنند که خانه­شان را از وضعیت به­ هم­ریخته دربیاورند. درواقع بحث­شان مینیمالیسم نیست و تمرکزشان تنها روی مرتب کردن خانه است. این خانم کاندو روشی را برای خودش درست کرده که جالب است و جالب­تر اینکه چطور توانسته همین ایده­های ساده و درعین­حال ارزشمند را تبدیل به بیزینس بکند، مشاوره بدهد، برنامه بسازد و محتوا تولید کند. روشش واقعا جالب است و به نظرم ارزش دارد در گوگل جستجویی بکنید یا حتی اگر کسی ذوقش را دارد، مطالبی را ترجمه کند و درموردش بنویسد. مثلا از نظر این خانم اقلام یک خانه در پنج دسته تقسیم­بندی می­شوند: لباس­ها، کتاب­ها، کاغذها، اقلام متفرقه و نهایتا یادگاری­ها. ترتیب مرتب کردنش هم همین­طور هست. یعنی می­گوید با مرتب کردن لباس­ها شروع کنیم.

مثلا از اعضای خانواده به طور جداگانه می­خواهد که هرچه لباس در کمدها و اتاق­های مختلف دارند را یک جا جمع کنند. یعنی همه را بیاورند بریزند روی زمین. مثلا آقای خانه برای خودش کت­وشلوار، پیژامه، جوراب و هرچیزی را بیاورد. بعد یک دفعه می­بینند تل بزرگی از لباس مقابلشان جمع شده. هدفش هم همین است که میزان زیاد لباس­ها را جلوی چشم آدم­ها بیاورد. تازه اینجا آدم­ها می­بینند که چقدر لباس دارند و خبر ندارند. بعد خانم کاندو از آنها می­خواهد که تک تک لباس­ها را با احترام و حوصله بردارند و نگاه کنند. دقت کنند که حسشان به آن لباس چطور است. آیا آن لباس حس لذت و شادی در درون آنها ایجاد می­کند؟ اگر بله، می­گوید لباس را تا کنند و توی کمد نگهدارند. اگر نه، می­گوید از لباس تشکر کنند و با احترام کنارش بگذارند. یاد می­دهد آنهایی که قرار است بمانند را چطور و با چه دقت و وسواسی تا و در کمد دسته­بندی کنند. کاملا همان سیستم منظم و تمیز ژاپنی. لباس­هایی هم که لذت و شادی ایجاد نمی­کنند را یا اهدا می­کنند یا دور می­ریزند. عین همین برنامه را برای سایر اقلام هم پیاده می­کنند. کتاب­ها و یادگاری­ها و… . در عین سادگی به نظرم اینها مهارت­هایی خیلی خیلی ضروری هستند که ما آدم­ها کمتر مجال داریم که از جایی به صورت روشمند یاد بگیریم. از نظر هنری و علمی شاید این برنامه آن­چنانی نباشد اما من دو سه قسمتش را دیدم و خوشم آمد. به نظرم هم سرگرم­کننده بود و هم آموزنده. هر سه این مستندها را در نتفلیکس دیدم و به نظرم موضوع جالبی برای طرح آمد. امیدوارم برای شما هم جذاب بوده باشد.

این هم از اپیزود بیستم که آخرین قسمت از فصل اول پادکست داکس بود. ممنونم که من را می­شنوید و به دیگران هم معرفی می­کنید. تا فصل بعدی، اپیزود بعدی و فیلم مستند بعدی خدا نگهدارتان باشد.

تازه‌ترین اپیزودها

جمهوری ایرلند

جهان در سال ۲۱۰۰

دیرپایی، راز بلوزونها

4 1 رای
امتیاز به اپیزود
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها