اپیزود 5

جنایات لئوپولد در کنگو- قسمت اول

اشتراک‌گذاری:
تلگرام
واتساپ
توییتر

در این اپیزود روایت‌های تاریخی مطرح می‌شه که گرچه شنیدنش برای همه ضروریه؛ اما بخش‌هایی ازش ناراحت‌کننده‌است و شنیدنش برای کودکان توصیه نمیشه.

سلام من پیمان بشردوست هستم. یه آدم علاقه‌مند به فیلم‌های مستند و اینجا در پادکست داکس، فیلم‌های مستندی که می‌بینم رو براتون تعریف می‌کنم.

سال ۱۴۸۲ میلادی بود. دوره‌ای بود که کشور کوچک و کم‌جمعیت پرتقال، ناوگان دریایی عظیمی برای خودش دست و پا کرده بود و کشتی‌هاش برای کشف سرزمین‌های جدید راهی چهار گوشه‌ عالم شده‌ بودن. هدف اون‌ها این بود که با سرزمین‌های جدید تجارت کنند و یا حتی اگه موقعیت پاداد، صاحب یه بخشی یا شایدم تمام یه مملکتی بشن.

کشتی‌های پرتغالی در آفریقا، آمریکای لاتین، خلیج فارس و حتی چین و ژاپن حضور داشتن. می‌گشتن و دنبال کشف بودن. یکی از اونا، کشتی‌ای بود که دیگو کاو «Diogo Cão» کاپیتانش بود و در اطراف آفریقای مرکزی در حال گشت و گذار بود. اروپایی‌ها یا شاید بشه گفت اصلا تمام دنیا، تا اون موقع تصوری راجع به اون مناطق آفریقا نداشتن. یعنی مناطق مرکزی رو خیلی نمی‌شناختن. راجع به شمال و شرق و غرب آفریقا چرا می‌دونستن. چون از اونجا کلی برده برده می‌شد به جاهای دیگه. اما در مورد مرکز آفریقا هنوز چیز زیادی نمی‌دونستن و اگه به نقشه‌هایی که از اون دوره به جا مونده نگاه کنیم، میانه‌ قاره‌ آفریقا رو خالی از سکنه در نظر می‌گرفتن.

کشتی دیگو کاو همینطور که داشت به سمت جنوب طی می‌کرد، اون‌ها ناگهان متوجه تغییر رنگ آب دریا شدن. آب دریا به جای اینکه رنگ آبی داشته باشه، قهوه‌ای بود. این باعث کنجکاوی کاو شد و باعث شد تا به دنبال منشا این رنگ‌ها به سمت ساحل برن. اونا در نهایت شگفتی، متوجه یک رود عظیم شدند که حجم زیادی از آب قهوه‌ای رنگشو داره به دریا می‌ریزه و فهمیدن که دلیل قهوه‌ای رنگ بودن آب تا کیلومترها اونطرف‌تر چی بوده. این رود به این عظمت.

بالاخره اونا وارد خشکی میشن و بلافاصله در محل ورودشون یک ستون سنگی نصب می‌کنند که ادعا می‌کرد که بله اینجا متعلق به پادشاه پرتقاله. اصلا نمی‌دونستن اونجا کجاست؟ چقدر بزرگه؟ چه جور آدمایی داره؟ و اون رو چه رودی اما صاحبش شدن؟ اونا وارد یک کشور بسیار بسیار غنی شده بودند که ما امروز اون رو به اسم جمهوری دموکراتیک کنگو «Democratic Republic of the Congo» می‌شناسیم.

کشور کنگو و رودهای پرآبش
کشور کنگو و رودهای پرآبش

روایتی که در اپیزود پنجم پادکست داکس براتون تعریف می‌کنم، مربوط میشه به یکی از بزرگترین ستم‌ها و کشتارها در تاریخ بشریت که علی‌رغم بزرگی فاجعه، خیلی کم بهش پرداخته شده. این روایت مربوط میشه به دوره‌ سیاه و تاریکی که کنگو زیر استعمار کشور بلژیک «Belgium» بود.

این‌ بار، روایتم بر اساس دو فیلم مستند، چند ویدیوی سخنرانی و چندین مرجع نوشتاری معتبر بوده؛ اما بیشتر از همه می‌تونم بگم روایتی که دارم شرح می‌دهم بر اساس فیلم مستند روح شاه لئوپورد دوم هست. رودخانه کنگو، از نظر حجم آب داخلش، دومین رودخونه‌ بزرگ دنیاست و سرشاره از ثروته. همون خود رودخونه و هم خود کشور کنگو.

ثروت کنگو، شامل عاج لاستیک طبیعی یا کائوچو، قهوه، چوب، طلا، اورانیوم، الماس و خیلی چیزای دیگست؛ اما اون کاشف‌های اولیه‌ پرتغالی که گفتیم اومدن و اون ستون سنگی و کاشتن اونجا، اونا از اینا خبر نداشتن. چون انقدر در امتداد این رودخونه، آبشارهای بلند و بزرگ بود که هیچ اروپایی برای قرن‌های متمادی ریسک نکرد که در مسیر رودخانه بخواد جلو بره.

به جاش اما عمده‌ ثروتی که اروپایی‌های اولیه از این منطقه به دست آوردن، از راه تجارت برده بود. کاروان، کاروان برده، آدمای بی گناهی که تا چند ساعت قبلش داشتن کنار خونواده‌هاشون، بین قبیلشون داشتن زندگیشونو می‌کردن؛ اما یه دفعه چند تا سفیدپوست اسلحه به دست می‌ریختن، زن و بچه و مرد و همه رو می‌گرفتن و دست و پا و گردنشون همه رو با زنجیر می‌بستن و به داخل کشتی‌هاشون هدایت می‌کردن.

یه سفر ناطلبیده و ناخواسته‌ وحشتناک در انتظارشون بود. مقصد کجا بود؟ اون طرف اقیانوس اطلس. اینا این سمت اقیانوس اطلس در آفریقا بودن. می‌بردنشون به اون طرف یعنی قاره‌ آمریکا. عمدتا هم البته آمریکای جنوبی و خصوصا برزیل. میشه گفت اصن همه‌ آفریقایی تبارهای برزیل، اصالتا مال کنگو هستند.

این تجارت پر سود، سده‌ها ادامه پیدا کرد. یعنی از طرف‌های سال ۱۵۰۰ میلادی تا ۱۸۴۰ به مدت تقریبا سه قرن و نیم آدم بود که از کنگو به اون طرف اقیانوس کوچانده می‌شد. عدد دقیقی از میزان جابه‌جایی برده‌ها در دست نیست. اما تخمینی که هست دور و بر سه تا پنج میلیون نفره.

حالا بریم سراغ یه کشور کوچک اروپایی که سرنوشتش با کنگو بدجور گره خورده. در سال ۱۸۶۵ لئوپولد اول، پادشاه بلژیک از دنیا میره و به جاش پسرش لئوپولد دوم وقتی که فقط ۳۰ سال داشت به پادشاهی بلژیک رسید. از همون اولم این لوئوپولد دوم خیلی در عذاب بود از اینکه پادشاه یک کشور کوچکه و نقل قولی از هست که گفته که آره دیگه. کشور کوچیک، آدم‌های با فکر کوچیک. خیلی هم از این مسائله ناراحت بود که یه کمی دیر پادشاه شده. هم از این بابت که همسایه‌هاش همه‌ کشورهایی که می‌شد رو گرفتن و مستعمره کردن و برای بلژیک چیزی نمونده و هم این که دوره‌‌ای دیگه نیست که خود پادشاه هر کاری خواست بکنه. برای هر کاری نیاز به اجازه پارلمان داشت.

لئوپولد دوم، پادشاه بلژیک
لئوپولد دوم، پادشاه بلژیک

بنابراین خیلی دوست داشت که یک مستعمره برای خودش دست و پا کنه. خب کجا برم مستعمره درست کنم؟ آفریقا. دوره، دوره‌ استعمار آفریقا بود. بین کشورهای اروپایی مسابقه بود برای آفریقا. آفریقا تو بورس بود. عجیب اینکه چون کشور کوچیک بلژیک تا اون زمان نه نیروی دریایی داشت و نه حتی ناوگان تجاری داشت، خود دولت بلژیک اصلا علاقه‌ای برای اینکه راه بیفته دور دنیا و دنبال این کارا بیفته نداشت. چون اصلا توانشم نداشت. بنابراین خود شاه، رسما دست به کار پیدا کردن یک کشور شد که مستعمره کنه اونجا رو.

خب چیکار کنم؟ یک ماموری به اسم مورتون استنلی «Morton Stanley» که یک بریتانیایی بود رو به استخدام خودش در آورد. استنلی، بزرگترین کاشف دوران خودش بود و اولین کسی بود که موفق شد نقشه‌ رود کنگو رو با اون عظمتی که گفتیم رو بکشه. یعنی تا پیش از اون اصلا کسی جرات نکرده بود که وارد این رود بشه و تا انتهاش بخواد بره ببینه که منشاش کجاست؟ کجاها رد شده؟ بس که آبشار بود توی این مسیر و بس که نقاط صعب‌العبور تو این مسیر رودخونه بود؛ ولی این رفت و موفق هم شد.

رودخونه‌ عظیمی که از نظر میزان آب داخلش، دومین رود بزرگ دنیاست. یعنی فقط آمازون از این رودخونه بیشتر آب داره. طول این رود ۳٫۴۰۰ کیلومتره. یعنی ۳ برابر فاصله تبریز تا مشهد. یعنی فرض کنید که دو تا شهر بزرگی که تو دو سر ایران داریم. تازه ایران ما کشور بزرگیه. این رود سه برابر این فاصله بوده. ببینید چقدر بزرگه؟

گفتیم انقدر این رودخونه آبشار داره که به تنهایی می‌تونه برای کل قاره آفریقا الان برق تولید بکنه. خلاصه این استنلی چند سال وقت گذاشت و اون منطقه‌ صعب‌العبور رو اومد شناسایی کرد. فقط خودشم نبود البته. یه تیم بزرگم همراهش بود. در طول مسیر یه جاهایی همراهاش غرق می‌شدند. پشه‌ تسه تسه نیششون می‌زد. با قبایل اونجا درگیری به وجود میومد، کشته می‌شدند. تلفاتشون خیلی بالا بود. چند صد نفر از تیم همین بابا که میشه گفت بیشترشونم همون کنگویی بودند، کشته شدن.

جنگ و درگیری هم که پیش میومد بین تیم اینا با قبایل اطراف، میگن استنلی چون اعتقاد داشت که آفریقایی‌ها از انسان، شانشون پایین‌تره و اصلا انسان اون‌ها رو قبول نداشت، طوری بهشون شلیک می‌کرد که انگار داره به حیوانات شلیک می‌کنه. آدم بی‌رحمی بود.

خلاصه نقشه‌ رود کنگو در اومد. در این اثنا هم استنلی گزارشات سفرش در روزنامه‌های غربی می‌فرستاد که منتشر بشه. جذاب بود دیگه! برای مردم اروپا بخونن چند تا سفیدپوست در اعماق آفریقا دارن چیکار می‌کنن؟ مثلا قبایل بومی اونجا چیکار کردن؟ اونا تیرکمان اینا چجوریه؟ همه‌ اینا رو تشریح می‌کرد. مردمم تو روزنامه‌ها دنبال می‌کردن. چهره‌ای معروف شده بود و گزارش‌های استنلی هم در روزنامه‌ها پرطرفدار بود.

مورتون استنلی
مورتون استنلی

پادشاه بلژیک لئوپولد دوم همین گزارشات روزانه استنلی در روزنامه‌ها خیلی پیگیر داشت دنبال می‌کرد. استنلی در یکی از یادداشت‌هاش در روزنامه نوشت که آره من به یک نیکوکار سخاوتمند نیاز دارم که کمک کنه تا تجارت رو در اینجا به دست بگیرم.

اون آدم نیکوکار پیدا شد. لئوپولد دوم اومد و استنلی رو استخدام کرد. پول زیادی هم بهش داد و گفت برو مسیر رودخونه رو این دفعه به چشم خریدار، به چشم اینکه می‌خوایم در طول این مسیر رودخونه ایستگاه‌های کشتی بخار، بسازیم. برو بررسی کن و آماده‌سازی کن اینجا رو. می‌خوایم تجارت کنیم دیگه. کشتی راه بندازیم توی رود کنگو. برو آماده کن. کار دیگه‌ای که استنلی برای لئوپولد کرد، این بود که راه افتاد بین قبایل و روسای قبایل اون مناطق و ترغیب کرد تا معاهده‌های مختلفی رو با هم امضا کنن.

روسای قبایلی که نه سواد داشتن، نه بلد بودن که با یه همچین آدمی چطور صحبت بکنن. با مورتون استنلی بریتانیایی، قراردادهایی را امضا کردند و در مقابل لباس، کالا یا یه مشت خنزرپنزری دیگه، اجازه ماهیگیری، اجازه‌ استخراج معدن، اجازه بهره‌برداری از جنگل، تقریبا همه چی دیگه. همه‌ اینا رو دادن به شاه لئوپولد بلژیک. اصلا ندیدن شاه لئوپولد رو. اون بابا توی کاخش در بلژیک نشسته. مامورش اومده این معاهده‌ها رو با اینا بسته. روسای قبایل اصلا نمی‌دونستن دارن چی رو امضا می‌کنن. البته یادمون نره به خاطر قرن‌های متمادی برده‌داری، قبایل اونجا ضعیف و توسری خور بودن.

روسای قبایل در قبال دریافت لباس و کالا با استنلی معاهده امضا میکردند
روسای قبایل در قبال دریافت لباس و کالا با استنلی معاهده امضا میکردند

از اون طرف یه سفیدپوست با چند تا سرباز و تفنگ میومد، یه چیزی رو از اینا می‌خواست که امضا کنند. گزینه‌ دیگه‌ایم جلوی روی اون‌ها نبود دیگه. اما با کمک همین معاهده‌ها بود که لئوپولد موفق شد کشورهای غربی رو متقاعد کنه که اون قلمرو بزرگ، ملک شخصی منه اصلا. اینا دیگه. اینم سند. من اینجا رو خریدم اصلا. کلا واس ماس. اسم اون ملک خودش گذاشت کشور آزاد کنگو. حکایت اون کچل است که اسمشو زلف‌علی گذاشته بودن. پس حالا چی شد؟ به اسم نیکوکار اومد کشور رو گرفت. اسمشم گذاشت کنگو آزاد.

آقای نیکوکار داستان ما مالک کشوری شده بود که ۷۶ برابر از خود بلژیک بزرگتر بود؛ اما به کشورهای دیگه می‌قبولاند که می‌خواد آفریقا رو وارد تجارت آزاد کنه و اصلا دنبال هیچ سود مالی‌ای نیست. استاد روابط عمومی بود. قبل از اینکه روابط عمومی مد بشه. کمپین راه می‌انداخت با مطبوعات، با آدمای صاحب نفوذ ارتباط می‌گرفت. بعد تبلیغ کارهای عام‌المنفعه‌اش در کنگو رو می‌کرد. ببینید کلیسا ساختیم. ببینید مدرسه ساختیم. آره اینا یه مشت بی‌دین بودن. اینا رو داریم مسیحی می‌کنیم.

خلاصه، در نتیجه‌ این کاراش در سال ۱۸۸۴ آمریکا اولین جایی بود که ادعای لئوپولد در کنگو رو اومد تایید کرد. سال بعدش در کنفرانسی که در برلین «Berlin» برگزار شده بود، بقیه‌ کشورهای غربی هم اومدن ادعاهای لئوپولد رو تایید کردن. گفتن که آره. شما مالک اینجا هستی. بدون اینکه حتی یک آفریقایی اصلا در جریان این بحثا باشه. مملکت دادن دست پادشاه بلژیک.

کنگو نه تنها یک کشور بسیار پهناور سرشار از ثروت‌های مختلف بود؛ بلکه یک مزیت مهم دیگه هم داشت و اون هم وجود همین رودخونه‌ عظیم کنگو بود که گفتیم. این رودخونه، به صورت مارپیچی در بیشتر نقاط کنگو کشیده‌ شده و البته ده‌ها رودخانه‌ی بزرگ دیگه که به همین رود کنگو وصل میشن. خب با این شبکه‌ رودخانه‌ای لئوپولد دیگه نیاز نداشت که جاده و راه‌آهن بکشه. فقط کافی بود ایستگاه‌های همین کشتی‌های بخار رو در امتداد رودخانه درست کنه. مثلا یه اسکله‌ای درست کنه. سکویی درست کنه. بعد کشتی‌های بخار رو بفرسته اونجا. همین. از همون روز اول، شروع کنه جارو کردن ثروت عظیم کنگو. جمع کنه اونا رو. با همون کشتی‌ها بفرسته به سمت اروپا. دیگه از این بهتر چی می‌خواستن؟

خب !حالا ثروت عظیمی که می‌گیم چیا بود؟ برای شروع از عاج میگیم. عاج، در اون دوران یک کالای خیلی لوکس بود که باهاش محصولات متنوعی رو می‌ساختن. از جواهرات بگیر تا دکمه و دندون مصنوعی. خیلی گرون و ارزشمند بود. لئوپولد از استنلی می‌خواد میگه که آقا هر چی که می‌تونی عاج بخر اونجا. عاج تهیه کن بفرست اروپا. بهش میگه از دهانه رود کنگو راه بیفت با کشتی، برو همینجوری تا آبشار استنلی برو. اسم یکی از همون آبشارا رو هم به افتخار مورتون استنلی به همین اسم گذاشته بودن. آره گفت آره برو تمام این رودخونه رو بگرد. عاج بخره از ملت. اگه نیاز به کمک داری بگو. من نیرو می‌فرستم. برات از چین، از هند، برات نیرو می‌فرستم کمکت کنن.

آدمای مورتون استنلی هم راه افتادن به کشتن فیلا. تا جایی که می‌تونستن خودشون فیل می‌کشتن و عاجشو می‌کشیدن. بقیه رو هم می‌رفتن از قبایل عاج می‌خریدند. یا بعضا می‌رفتن از همون قبایل به زور ازشون عاج می‌گرفتن. این آدمای استنلی که میگیم کیا بودن؟ خود کنگویی‌ها بودن. کسایی که تا دیروز تو قبایلشون زندگی می‌کردند؛ اما به زور اسلحه، مجبور به انجام کار اجباری برای لئوپولد شده‌ بودن. کارگر نبودنا. کار اجباری می‌کردن. عاج جمع می‌کردن. سنگینم بودن عاج‌ها. اونا رو تا کشتی منتقل می‌کردند. درختا رو می‌بریدند تا قایق‌های بخار بتونن کار کنند. کلا نیروی کار اجرایی برای استخراج ثروت کشور کنگو و بعدم ارسالش به خارج کنگو، باز خود کنگویی‌ها بودن که البته زیر نظارت و اجبار بلژیکی‌ها و اروپایی‌ها داشتن کار می‌کردن.

سیستم نیروی کار اجباری‌شون واقعا وحشیانه بود. یه شلاقی داشتن به اسم شاکات «shakat whip» که در واقع چرم خشک شده‌ اسب آبی بود. انقدر این شلاق قوی بود که ۲۵ تاش به یه نفر می‌خورد، اون بابا از حال می‌رفت. صدها شاکای اگه به یه نفر می‌خورد، قربانی تلف می‌شد. زیر شلاق می‌مرد. این سیستم کار اجباری توسط ارتش خصوصی لئوپولد انجام می‌شد. کشور ملک شخصی لئوپولد بود دیگه. گفتیم.

مجازات شلاق
مجازات شلاق

ارتشش هم بنابراین یک ارتش خصوصی بود. اومده بودن ۱۹٫۰۰۰ آدم، افسر و سرباز جمع کرده بودن، شده بود ارتش خصوصی کنگو. سربازهای سیاه، زیر نظر افسران سفیدپوست. اینا بزرگترین ارتش تو اون مناطق مرکزی آفریقا بودن. این ارتش بود که می‌رفت از بین قبیله‌ها نیروی کار پیدا می‌کردند. به زور تفنگ و زنجیر و شلاق، می‌رفتن آدم انتخاب می‌کردن. مثلا می‌رفتن امروز بریم فلان قبیله. می‌رفتن مثلا سی تا مرد برمی‌داشتن با زنجیر و اینا میاوردن. از فردا این بیچاره‌ها می‌شدن کارگر لئوپولد دوم. کارگر که حالا اگه اسمشو بذاریم.

ارتش خصوصی لئوپولد
ارتش خصوصی لئوپولد

کارگر رهبران قبایل بومی هم خب یه چاره‌ای جز اطاعت از این ارتش بزرگ نداشتن دیگه. ۱۹٫۰۰۰ نیروی مسلح، اونم ارتشی که مجهز به توپ و تفنگ بود. اون طرفم که اینا تیر و کمان و از این چیزا داشتن دیگه نهایتا. ولی اینا توپ و تفنگ داشتن. در چند فقره هم که بعضی از این قبایل آفریقایی اومدن مقاومت نشون دادن از خودشون، ارتش خصوصی کنگو مقاومت اون‌ها رو به بدترین و شدیدترین شکل ممکن سرکوب کرد. یعنی کلا یه کشتار وسیعی از آدما رو راه انداخت و آخرشم مثلا روستای اونا یا اون مناطقی که زندگی می‌کردند و به آتش کشید و کارهای این تیپی. دیگه خب به گوش بقیه‌ قبایل می‌رسید. اونا هم دیگه مقاومتی نشون نمی‌دادند.

مضاف بر اینکه قرن‌ها برده‌داری که قبل از اون در کنگو اتفاق افتاده بود، اینا را کلا ضعیف کرده بود یا از وجود این سیستم کار اجباری بی‌خبر بود. تا اینکه در سال ۱۸۹۰ جورج واشینگتن ویلیامز «George Washington» که یک آمریکایی آفریقایی تبار بود، راهی کنگو شد. ویلیامز خودش کهنه سرباز جنگ‌های داخلی آمریکا بود. این بابا هم روزنامه‌نگار و وکیل هم بود خودش. رفته بود بلژیک با شاه لئوپولد دوم مصاحبه کرده بود. گفتیم دیگه این لئوپولد هم خودش در مطبوعات تبلیغ کارای مثبتی که در کنگو بود رو زیاد می‌کرد. همه هم فکر می‌کردن که واقعا چه خدمات ارزشمندی داره می‌کنه در کنگو.

عاج یکی از ثروتهای کنگو
عاج یکی از ثروتهای کنگو

و این ویلیامز از آمریکا رفته بود به بلژیک و مصاحبه کرده بود. پادشاه هم گفته بود که آره ما در کنگو داریم کارهای بزرگی می‌کنیم. ویلیامز هم در جستجوی این بهشت وعده داده شده‌ مستعمراتی، راه افتاد و شیش ماه وقت گذاشت رفت به کنگو تا ببینیم اوضاع اونجا چطوره؟ اگه وضع خوبه نه تنها خودش که بقیه‌ آمریکایی‌های آفریقایی تبار سیاه‌پوست‌هایی که در خود آمریکا بودن برگردن به قاره‌، آبا و اجداد خودشون. اونجا مثلا کار کنن.

ایده این بود؛ اما وقتی که ویلیامز می‌رسه به کنگو، انقد از دیدن صحنه‌های آدم‌کشی و زورگویی اونجا نا امید شد که سریع یه نامه‌ای سرگشاده نوشت برای شاه لئوپولد و شرایط ضدانسانی اونجا رو تو اون نامه اومد تشریح‌ کرد. اون نامه در روزنامه‌های اروپا و آمریکا منتشر میشه. ویلیامز میگه که خود آمریکا اصلا وظیفه داره که بیاد جلوی بلژیک رو بگیره. چون ما اولین کشوری بودیم که لئوپولد و کاراش رو اومدیم تایید کردیم. بقیه هم دنبال ما اومدن. پس این اصلا وظیفه‌ ما آمریکاییاست که بخوایم جلوی این بابا رو بگیریم. ویلیامز یادداشت‌های زیادی از مشاهداتش جمع کرده بود و قصد داشت که وقتی که به آمریکا رسید یه کتاب بنویسه. وضعیت رو کلا تشریح بکنه. اما تو راه برگشت به آمریکا، متاسفانه از بخت بدش و از بخت خوب لئوپولد دنیا میره.

اتفاقا همون موقع که ویلیامز در کنگو بود، یه فرد معروف دیگه‌ای هم در کنگو بود. البته اون موقع معروف نبود. اون موقع یک افسر تحت تعلیم بود و این آدم جوزف کانراد «Joseph Conrad» بود. کانراد، شیش ماه رو در کنگو گذروند. قرار بود که افسر کشتی بشه. اما مریض شد و مجبور شد که به انگلیس برگرده برای مداوا و دیگه برنگشت. ده سال بعدش، دیگه شده بود یک نویسنده. یک کتاب منتشر کرد به اسم قلب تاریکی «Heart of Darkness». شاید تاریک‌ترین داستان به زبان انگلیسی باشه. گرچه هیچ وقت توی کتاب هیچ اشاره‌ای به خود کنگو و حتی اصلا قاره‌ افریقا نکرده. اسم مکان رو نبرده توی کتابش. اما رد پای همه‌ اون وقایعی که در کنگو دیده. اون آدما، تمام اون استعاره‌ها، نمی‌دونم آدم‌های در زنجیر، کار اجباری، شلاق، جسدهای متلاشی شده، طمع پول، عاج، همه‌ اینا تو کتابش هست.

چند سال بعدش اما دیگه در کنگو منبع ثروت فقط عاج نبود. در این فاصله در دنیای مدرن تایر بادی دوچرخه اختراع شده بود. داریم راجع به زمانی حرف می‌زنیم که هنوز پلاستیک اختراع نشده بود. در نتیجه باید از لاستیک طبیعی یا شیره درخت کائوچو استفاده می‌شد. اون رو هم برای هم تایر دوچرخه هم بعدش برای تایر ماشین لازم داشتن. تازه فقط اونم نبود. لاستیک برای سیم‌های تلگراف کلا خیلی چیزای دیگه یه دفعه لازم شده‌ بود.

تقاضا برای لاستیک بسیار بالا. اما عرضه چی؟ فقط از طریق درخت کائوچو. اگه قرار بود که همچین درختی رو امروز بکاری که بعدا از شیره‌اش بخوای استفاده کنی، پونزده سال باید صبر می‌کردی. خب پس اگه جایی بود که از همین درختایی به صورت خود رو و وحشی وجود داشت دیگه نور علی نور بود دیگه. بلیط آقای لئوپولد بازم برنده شده بود. تقریبا نصف مساحت کشور کنگو رو جنگل‌های استوایی بارانی تشکیل میده که پر از اینجور درختا.

سریعا برنامه میده. ارتش خصوصی، ماموریت پیدا کرد که باز برن در بین قبایل و آدم پیدا کنن. آموزش بدن بهشون که چطور باید از درختا، لاستیک طبیعی استخراج کنن. به آدما سبد می‌دادن. می‌گفتن برید تو جنگل، با چاقو روی درخت شکاف درست کنید و شیره رو جمع کنید و بعد با سبد پر برگردید. این شیره‌ها باید ماسیده بشه تا بشه جمعشون کرد. برای اینکه ماسیده بشه، خشک بشه، کارگرا کاری که می‌کرد این بود که شیره رو که از روی درخت جمع می‌کردن، رو پوست بدن خودشون می‌مالوندن تا رو بدنشون خشک بشه. بعدا از روی بدنشون می‌کندند و می‌ذاشتن توی سبدهایی که داشتن.

شیره درخت کائوچو
شیره درخت کائوچو

این کندن شیره‌ نسبتا خشک شده از روی پوست خیلی دردناک بود. بعد کارشم کار سختی بود دیگه. بری بالای درخت. بری تو جنگل‌های استوایی پر از حشره، پر از مار، حیوونای دیگه. به طبع در حالت عادی، هیچ کسی حاضر نبود همچین کاری کنه. اصلا تا به حال یه همچین چیزی نبود. نداشتن اصلا تو زندگیشون. ندیده بودند که کسی پاشه بره جنگل مثلا شیره جمع کنه. مردم دوست نداشتن یه همچین کاری بکنن. کار به این سختی.

بنابراین دار و دسته‌ شاه لئوپولد به همون زبانی که توش استاد بودن، اومدن وارد شدن. یعنی زبان زور و زبان تفنگ. ارتش لئوپولد به روستاها می‌رفتند. گفتیم دیگه. مجهز به تفنگ و توپ بودن. کسی هم نمی‌تونست مقابلشون مقاومت بکنه اصلا. اگه روستایی‌ها در مقابل سربازا مقاومت می‌کردن، ارتش می‌تونست تمام روستا رو اعدام کنه کلا. سربازها زن‌ها را به گروگان می‌گرفتند و به مردها سبد می‌دادن و می‌فرستادنشون برای جمع‌آوری لاستیک یا همون شیره کائوچو. این ممکن بود چند روز طول بکشه و در این مدت زن‌ها در گروگان بودن. گرسنگی می‌کشیدند و حتی بهشون تجاوز می‌شد.

خب اینا در قبایل و روستاهای بدوی بودن که به خاطر فرهنگشون یا اصلا به خاطر شرایط هوا یا هر چیزی، تقریبا برهنه زندگی می‌کردن و بیشتر در معرض این آسیب‌ها بودن. حالا در نظر بگیرید مرد داره خودش رو به آب و آتیش می‌زنه که شیره لاستیک جمع کنه. زنم که وضعش اونطوره. نه تنها این وضعیتشون خودش باعث مرگ زنان و مردان می‌شد، به خاطر گرسنگی. یا به خاطر افتادن از بالای درخت. خطرهای کار کردن تو جنگل‌های آفریقا. گزیده‌ شدن. اصلا باعث شد که نظام جوامع اون منطقه دستخوش یه تغییر اساسی بشه دیگه.

دیگه مثل قبل کسی نبود که بره برای خونواده شکار کنه. ماهیگیری کنه یا کشاورزی کنه و مواد غذایی بخواد درست بکنه. همه در خدمت این بودن که لاستیک جمع بشه که آقای لئوپولد دوم روز به روز ثروتمندتر بشه. این گرسنگی‌های طولانی مدت و ادامه‌دار، باعث شد که بدن‌های مردم کنگو روز به روز ضعیف‌تر بشه و در مقابل بیماری‌ها هم به شدت آسیب پذیر بشن. در کنار این‌ها، تازه تلفات کشتاری که ارتش خصوصی انجام می‌داد هم خیلی بالا بود. اگه مرد با میزان کافی لاستیک برنمی‌گشت، اونو می‌زدن. شلاق می‌زدند با شاکات. با همون شلاقی که گفتیم و گاهی دستش قطع می‌کردن.

تنبیه بردگان
تنبیه بردگان

با این تفاسیر، خیلی از قبایل هم مجبور می‌شدن به فرار به مناطق عمیق‌تر جنگل‌های استوایی که دست ارتش بهشون نرسه دیگه. ارتش مثلا میومد دنبال نیرو. اینا از ترسشون کلا جمع می‌کردن می‌رفتن در اعماق جنگل‌ها. اونجا هم معلوم بود دیگه. غذا کم و خطرات بالاتر. همه‌ اینا یک نتیجه داشت؛ کاهش جمعیت. با اطلاعات جمعیت‌شناسی که الان در دسترسه، میشه به صورت تقریبی، تخمین زد که جمعیت کنگو از حدود ۲۰ میلیون نفر در سال ۱۸۸۰ به حدود ۱۰ میلیون نفر رسید در سال ۱۹۲۰. یعنی در عرض ۴۰ سال، جمعیت ۲۰ میلیونی‌شون شد ۱۰ میلیون.

ارتش خصوصی لئوپولد از سربازهای آفریقایی خودشون می‌ترسیدن. می‌گفتن اینا خودشون آفریقایی‌ان. تا چند صباحی پیش اینا خودشون تو همین قبایل بودن. بعد اینجا دوست و آشنا و فامیل دارن تو اون قبایل. اینا می‌ترسیدن. می‌گفتن اینا نکنه برن با قبایل اعتلاف بکنن. اسلحه به اونا بدن یا مثلا اینا خودشون تیرا رو بدزدن. بعد باهاش علیه سفیدپوستان استفاده کنند. از این فکرا داشتن مدام. چون همچین تجربه‌هایی هم اتفاق افتاده بود.

برای همین افسرهای سفیدپوست، اومدن یه قانون گذاشتن که به ازای فشنگ‌هایی که تحویل سربازان میدیم، باید دست قطع شده قربانی رو برامون بیارید که ثابت کنید که این گلوله‌ها واقعا استفاده شده. فکر کنید چه قانون وحشیانه‌ای! حالا از اون عجیب‌تر، وحشتناک‌تر اینکه سربازا بازم گلوله‌ها رو برای خودشون برمی‌داشتن، می‌رفتن مثل شکار می‌کردند با تفنگ یا می‌دزدیدند. هر کاری می‌کردن. بعد به جاش میومدن دست یک آدم زنده رو به بهانه‌های واهی می‌بریدن.

برای همین که الان اگه جستجو بکنیم در اینترنت، با انبوه عکس‌هایی مواجه می‌شیم که این نامردمان دست اون کودک کارگر، دست مادر اون کارگر، دست رییس قبیله‌شون رو اینا به آقای واهی بریدن. مثل اینکه مثلا آره امروز اندازه‌ کافی لاستیک نیاوردی، گرفتن دست خود کارگر رو یا یه آدم دیگه رو بریدن. یا مثلا تصور کنید طرف خسته و گرسنه بعد از چند روز کار اجباری در جنگل برگشته و لاستیکشو هم تحویل داده. بعد میبینه دست بچه‌ خردسالش به یه همچین بهونه‌ای بریده‌ شده.

کارگر کنگویی بعد از بازگشت به خانه و دیدن دستهای بریده شده فرزند 5 ساله اش
کارگر کنگویی بعد از بازگشت به خانه و دیدن دستهای بریده شده فرزند ۵ ساله اش

به قول فریدون مشیری: هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا / آنچه این نامردمان با جان انسان می‌کنند

بلژیک، یک کشور کاتولیکه. لئوپولد دوم به مبلغان مذهبی آمریکایی، انگلیسی و سوئدی، اجازه داد که برای تبلیغ مسیحیت و مذهب کاتولیک، به کنگو برن. یکی از اون مبلغ‌ها باز یه آمریکایی آفریقایی تبار به اسم ویلیام شپرد «William Shepperd » بود. اونم مثل بقیه‌ مبلغا، به نیت این که میریم و اونجا رو از ظلمات بی‌دینی نجات میدیم. این مردم بی‌دین رو پاک می‌کنیم و از این حرفا. رفته بود به کنگو. نیتش اینطور بود؛ اما خیلی زود خودشو بخشی از یک سیستم فاجعه‌ آمیز دید.

شپرد و خیلی دیگه از مبلغان مذهبی، دیگه بعدا تمام تلاششونو کردن تا صدای اون قربانی‌های خاموش داخل کنگو بشن. کلی مقاله نوشتن. در مجلات مذهبی چاپ کردن؛ اما مشکل بزرگ این بود که مخاطب مطبوعات مذهبی همیشه کمه. برای همینم صداشون به جایی نرسید؛ اما اونا تا جایی که تونستن عکس و یادداشت برداشتن از کنگو. بیشتر عکسایی که الان در اینترنت هست از دست‌های قطع شده قربانی‌ها رو همین مبلغای مذهبی گرفتن.

بخشی از یادداشت شپرد رو با هم بخونیم: «رییس قبیله ما رو برد به مقابل آتش‌دان. روس چوب‌هایی که آتش می‌گرفتند، یک چوب بست بود که کلی دست قطع شده روش بود. دست‌های قطع شده رو، روی آتشدان دود می‌دادند تا حفظ بشه و بتونن قابل شمارش بشن. من شمردمشون. ۸۱ دسته بریده اونجا بود.»

عکسهایی که مبلغان مذهبی مسیحی از جنایات ارتش خصوصی گرفتند.
عکسهایی که مبلغان مذهبی مسیحی از جنایات ارتش خصوصی گرفتند.

اما کم‌کم یک تغییراتی شروع شد. این تغییرات از آنتورپ بود. آنتورپ «Antwerp» اسم یه بندری هست توی بلژیک. بندری بود که تمام این عاج‌ها و لاستیک‌ها و سایر منابعی که از کنگو می‌فرستادن، می‌رفت اونجا. توی آنتورپ. لئوپولد دوم، امتیاز انحصاری کشتیرانی بین کنگو و بلژیک رو داده بود به یک شرکت انگلیسی. چون بلژیک یه کشور کوچیکیه دیگه. اون موقع هم هنوز اسم و رسمی به اون صورت نداشت این کشور و بعد از سال‌ها استعمار آفریقا بودش که الان شده یه کشور تاثیرگذار و اون موقع برای خیلی از چیزها نیاز داشت به کمک گرفتن از فرانسه، انگلیس و سایر کشورها و حتی برای استعمار خود کنگو هم اینا نیاز داشتند که از آدمای کشورهای اروپایی دیگه انگلیسی و فرانسوی و جاهای دیگه استفاده کنن یا شرکت‌های اون‌ها میومدن و برای استعمار کنگو به لئوپولد و تیمش کمک می‌کردند.

خلاصه اینکه این کشتیرانی رو هم بنا به همین دلیل داده بود به یک شرکت انگلیسی. این شرکت انگلیسی هم به یک نفر از پرسنل شون به اسم ادموند مورل «Edmund Morel» داده بودن. گفته بودن که هر چند هفته یه‌ بار، از لیورپول «Liverpool» که در واقع مقر اصلی شرکت بود، شما برو به آنتورپ و اونجا روی این بارگیری و تخلیه کشتی روی این‌ها نظارت داشته باشه. کار مورل این بودش که ببینه که چی داره تخلیه میشه؟ چی داره بارگیری میشه؟ بارنامه‌ها رو چک کنه. کارای این‌چنینی. مورل همش می‌دید که کشتی‌ها پر از عاج و لاستیک و کلی چیزای گران‌بهای دیگه میاد بلژیک؛ اما در عوض خالی داره برمی‌گرده.

پیش خودش فکر می‌کرد که خب قاعدتا از اروپا هم باید بعد این کشتی‌ها یه چیزایی هم به کنگو ببرن دیگه. این همه ثروت و فرستادن اینجا. قاعدتا الان که دیگه پول دستشونه. باید کلی ملزومات و چیزای دیگه از اروپا بخرن. بار کشتی کنن به کنگو؛ اما می‌دید نه این کشتی‌ها یا خالی دارن برمی‌گردن یا اینکه ادوات نظامی و حتی سرباز داره فرستاده میشه به کنگو. کم کم این آقا دستگیر شد که اوضاع از چه قراره و شصتش خبردار شد که بله انگار شاهد یک سیستم کار و بهره‌کشی اجباری هستش.

مورل، پیش رییسش میره و داستانو میگه که بله، من نمی‌دونم اینجا چه خبره؟ اما قضیه بوداره و بوی کار اجباری به مشام من میاد. رییسشم که می‌دونست داستان چیه؛ اما نمی‌خواست بهترین مشتریش یعنی شاه بلژیک بخواد از دست بده، از مورل خواست که قضیه رو فراموش کنه. اما افاقه نکرد. رییس اومد مورل رو گذاشت سر یه کار دیگه‌ای که سرش با یه موضوع دیگه‌ای گرم بشه. باز افاقه نکرد. بهش پول داد که ساکت بشه. در واقع حق‌السکوت داد. بازم مورل کوتاه نیومد. آخرشم مورل راضی نشد و استعفا داد و و بعد از استعفا به صورت تمام وقت رفت دنبال همین کار تا ببینه که جریان چیه.

از اون تاریخی که اون آقا استعفا داد تا سه چهار سال بعدش، دیگه مورل تبدیل شد به یکی از بهترین روزنامه‌نگاران تحقیقی دوران خودش. از این روزنامه‌نگارهایی که میرن ته توی یک قضیه رو درمیارن و چند سال وقت می‌ذارن. اون تیپی. مورل سه تا کتاب و صدها مقاله و روزنامه‌های مختلف نوشت در مورد اتفاقاتی که توی کنگو داره میفته. با اینا دیگه کم‌کم تبدیل شد به یک رفرنس «Reference» برای موضوع. برای همینم کم‌کم اون آدمای دیگه‌ای که درگیر موضوع بودنم به مورل رجوع می‌کردند. مثلا اون مبلغان مذهبی که گفتیم، اون عکسا و یادداشتشون دیگه جمع می‌کردن، برای مورل می‌فرستادن.

تصویر یکی از مقالات انتقادی علیه لئوپولد
تصویر یکی از مقالات انتقادی علیه لئوپولد

مورل نهصد جلسه‌ عمومی، در مورد این موضوع با کشورهای مختلف، البته عمدتا انگلیس و آمریکا برگزار کرد و توجه رهبران وقت جهان رو به کارهای لئوپولد جلب کرد و دیگه کم کم دیگه شروع شد توی مطبوعات اروپا و آمریکا کاریکاتور لئوپولد کشیده‌ شد و در روزنامه‌های غربی دیگه مثلا می‌کشیدن که یه شلاق شاکات، دست شاه لسوپولد هست. با همون هیبتی که داره و دورشم کلی اسکلت انسان قرار گرفته. حالا جالبه که همه‌ این کشورها خودشون مستعمراتی داشتن دیگه. کم و بیش همه داشتن همه همین کارا رو داشتن تو جاهای مختلف می‌کردن؛ ولی خب مسخره گرفتن یک رقیب که اتفاقا کشور کوچیکی هم هستش، با یه ارتش ضعیف یه کار کم هزینه‌است دیگه. همه می‌تونن بکنن.

در واقع جنایتی که لئوپولد داشت می‌کرد که اصلا قابل دفاع نیست. واقعا جنایت بزرگی بوده؛ اما مثلا فرانسه هم در همون اطراف کنگو کلی مستعمره‌ دیگه داشت. انگلیس در جنوب آفریقا در آفریقای جنوبی فعلی مستعمره داشت. در جاهای دیگه هلند مثلا مستعمره داشت. پرتغال مستعمره داشتن. کم و بیش اینا همشون داشتن همین کارا رو می‌کردن. ولی خب دیگه. بلژیک کشور ضعیف‌تر و کوچکتر بود و خب خیلی راحتم اینا این رقابت خودشون رو اونجا در مطبوعات میومدن انجام می‌دادن.

جالب اینکه لئوپولد هم کوتاه نمیومد. اونا بهش این حرفا رو در مطبوعات می‌زدن، لئوپولدم علیه اونا ادعاهای مشابه مطرح می‌کرد. مثلا مقاله منتشر می‌کرد که بله فلان جنایتم در آفریقای جنوبی که مستعمره انگلیس است اتفاق افتاده. یه عده استعمارگر بودن که خورده بودند به پست همدیگه. تو مطبوعات به جون هم می‌افتادن و مثلا یکی می‌گفت آره من شرافتمندانه‌تر دارم استعمار می‌کنم. اون یکی مثلا جنایتکارانه داره استعمار می‌کنه. یه همچین تیپی.

خلاصه اینکه رقابت این کشورهای همسایه با همدیگه بر سر آفریقا و بر سر استعمار، یه مسائله‌ بسیار حیثیتی و جدی‌ای بود. شایدم اصلا این که یک بریتانیایی به اسم مورل اومد و افشاگری کرد راجع به این قضیه، شاید بشه در راستای همین رقابت‌های این کشورها با هم بشه ارزیابی کرد؛ اما رفرنسی که ما در این روایت داریم، کتاب روح شاه لئوپولد دوم هست و در واقع این مستند اصلی هم که مبنای من هست اینجا و دارم تعریف می‌کنم، همین. به همین نامه. روح شاه لئوپولد دوم.

در این کتاب و در این مستند، خیلی از مورل تمجید میشه که بله این آدم کار خودش رو و وقت خودش زندگی خودش رو وقف این کرد که بخواد این حقایق رو در مورد کنگو منتشر بکنه و نهایتا هم این جنایت بزرگ رو افشا بکنه. بگذریم. با بالا گرفتن این رسوایی‌ها، لئوپولد دوم قبول کرد که کنگو به مبلغ ۱۵۰ میلیون فرانک به کشور بلژیک یعنی کشوری که خودش پادشاهش هست بفروشه.

یعنی کنگو از ملک شخصی شاه بلژیک رسما تازه یک پله صعود کرد و شد مستعمره‌ بلژیک. واقعا باور این وقایع سخته الان. اما در واقعیت اتفاق افتاده. یعنی یه کشوری که ۷۶ برابر بزرگتر از کشور خودشون بوده رو اول اومدن ملک شخصی خودشون کردن. استعمار کردن برای دهه‌های متمادی. بعد تازه سر و صدا که بالا گرفته، اومدن گفتن آقا ما از دست پادشاه درش آوردیم. خود کشور ما میاد ادارش می‌کنه. یعنی دیگه نخست‌وزیر و پارلمان و اینا دیگه نظارت دارند. دیگه حله. تازه کنگو رو فروخت به کشور بلژیک. یعنی اینطورم نبود که بگه کنگو رو سال‌ها من استفاده کردم. حالا دیگه کنگو بشه مال کشوری که من پادشاهش هستم. اینطورم نبود. فروخت ۱۵۰ میلیون فرانک اون موقع بلژیک.

و کلی هم تازه منت گذاشت. گفت که آره من اصلا فداکاری‌های زیادی برای کنگو کردم و حالا کنگو عزیزم رو دارن از دست من می‌گیرن. خلاصه از اون موقع، یعنی در سال ۱۹۰۸ کشور آزاد کنگو شد، کنگو بلژیک. یعنی اصلا اسم کشور شد کونگو بلژیک. چون یه کشور دیگه‌ای هم بود در همسایگی این‌ها به اسم کنگو فرانسه که خب اون دیگه معلومه دیگه مال فرانسه بود.

افراد لئوپولد دوم، قبل از اینکه کشور کنگو آزاد رو بدن تحویل بلژیک، اومدن همه‌ مدارک و سوابق مربوط به دوره کونگو آزاد رو سوزوندن. لئوپولد دوم گفته که من کونگوم رو دارم بهشون می‌دم؛ اما دیگه اونا حق این ندارن بدونن اونجا چه اتفاقی افتاده. از اول هم شاه لسوپولدم که آرزوی این داشت که بروکسل «Brussels» که یک شهر نسبتا کوچکی بود رو تبدیل بکنه که به یک شهر بزرگ در حد پاریس و لندن. در آخر عمرش دیگه بعد از دهه‌ها غارت کشور کنگو، دیگه داشت این رویاشو محقق می‌کرد و ده‌ها کاخ و ده‌ها بنای بزرگ مجلل در این شهر ساخته شد و غیر از اون هم در جاهای مختلف کاخ‌ها و اقامتگاه‌های زیادی‌ رو اومد خریداری کرد. از جمله در منطقه‌ ریویرای فرانسه «French Riviera» یک کاخ مجلل هم اونجا داشت.

لئوپولد دوم، پادشاه بلژیک، در سال ۱۹۰۹ و در ۷۴ سالگی در آرامش، در بستر خودش به دلیل بیماری انسداد روده از دنیا رفت. آدمی که مسئول مرگ، مسئول شکنجه، مسئول آواره شدن میلیون‌ها آدم بی‌گناه در کشور کنگو بود و این آدم حتی پاشم در کنگو نذاشته بود. عجب دنیای بی‌انصافیه! اون همه جنایت کرد، آخرشم در آرامش مرد. آخرشم بدون اینکه جواب ظلمی که داد کرده بود روی مردم رو بخواد پس بده به کسی و با شکوه هم ازش تجلیل و تمجید شد و به خاک سپرده شد و حتی برای دهه‌ها از این آدم به عنوان یک انسان نیکوکار که زندگی آفریقایی‌ها رو اومد متحول کرد در خود بلژیک و در سطح اروپا ازش یاد شد.

روایت ما از کنگو و تاثیر شاه لئوپولد دوم و کشور کنگو هنوز تموم نشده و من ترجیح دادم که بقیه‌ روایت رو در یک اپیزود مجزای دیگه ادامه بدم. اینکه بعد از مرگ شاه لسوپولد دوم چه سرنوشتی برای کنگو رقم خورد و چرا این کشور غنی هنوز میراث دار رنجی هست که لئوپولد دوم براش رقم زده. همه‌ این‌ها در اپیزود بعدی گفته میشه. حتما اپیزود بعدی رو هم بشنوید که این نکات بسیار شنیدنی در اون هست. همونطور که گفتم من منابع مختلفی رو بررسی کردم و خیلی هیجان دارم و به قول خارجیا نمی‌تونم منتظر بمونم تا اون موقع که این نکات شنیدنی رو با شما در میون بذارم.


این بود قسمت پنجم پادکست داکس. پادکستی که من پیمان بشردوست، در اون فیلم مستندی که می‌بینم و نکاتی که در موردش می‌خونم رو براتون تعریف می‌کنم. ممنونم که من رو می‌شنوید. خوشحال میشم که پادکست داکس رو در اپلیکیشنی که ازش می‌شنوید سابسکرایب کنید یا دنبال کنید. من حساب توییتر و اکانت اینستاگرام هم برای پادکست داکس درست کردم که مطالب مرتبط با اپیزود یا تصاویر مرتبط با اون‌ها رو در اونجا هم به اشتراک بذارم. خوشحال میشم اگه در اون‌ها هم عضو بشید و با هم در ارتباط باشیم. سپاس و بدرود!

تازه‌ترین اپیزودها

جمهوری ایرلند

جهان در سال ۲۱۰۰

دیرپایی، راز بلوزونها

0 0 رای ها
امتیاز به اپیزود
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها